موقع ناهار می نشینم کنار دوستانم. اما انگار ننشسته ام. یعنی توی جمعشان هستم، اما حس نمی کنم کنارشان هستم. قبلا راحت تر می توانستم با هر گروهی بجوشم. بعضی ها باید توی دار و دسته ی خاصی باشند تا احساس آرامش کنند. گروه برایشان مثل یک حباب محافظ است که خیلی کم ازش دور می شوند. من هیچ وقت اینطوری نبودم. همیشه می توانستم راحت از این میز به آن میز و از این گروه به آن گروه سُر بخورم. ورزشکارها، نابغه ها، قرتی ها، بچه های گروه موسیقی و اسکیت بازها. همیشه همه دوستم داشتند و قبولم می کردند. من هم همیشه می توانستم مثل آفتاب پرست خودم را همرنگ کنم. عجیب است که حالا می بینم توی یک گروه تک نفره ام. حتی وقتی با دیگران هستم.دوستانم غذایشان را با حرص و ولع می دهند پایین و به یک چیزی که نشنیدمش می خندند. نه این که عمدا بهشان توجه نکنم، ولی نمی دانم چرا نمی توانم پی حرفشان را بگیرم. صدای خنده شان آنقدر دور است که انگار توی گوشم پنبه گذاشته ام. این حالت همین جور شدید تر می شود. حتی انگار انگلیسی هم حرف نمی زنند و صحبت هایشان به زبان عجیب و من درآوردی دلقک های سیرک دو سولی است. دوستانم به زبان سیرکی حرف می زنند. معمولا من هم همراهی شان می کنم. خودم را قاطی خنده هایشان می کنم که استتارم لو نرود و خیال کنند با دور و بری هایم هماهنگم. اما امروز حوصله ندارم ادا دربیاورم. رفیقم تیلور که حواسش کمی جمع تر از بقیه است، می فهمد آنجا نیستم و یواش می زند به بازویم.
«آهای! از زمین به کِیدِن بوش، کجایی پسر؟»
بهش می گویم: «دور اورانوس چرخ می زنم.»
همه می زنند زیر خنده و بعدش شوخی های فضایی شروع می شود که انگار همه شان هم سیرکی اند، چون من دوباره رفته ام توی هپروت.
#چلنجر دیپ / نیل شوسترمن (یکی از نویسنده هایی که امضا گرفتن از او امری واجب در زندگی ام است.)
پ.ن: این کتاب بیشتر از هر کتاب دیگری لیاقت «پیشنهاد ویژه» را دارد.
درباره این سایت