من هیچوقت نمی دونستم ناشنوایی چقدر می تونه بد باشه. یا هیچوقت نمی دونستم رها شدن دقیقا چه معنایی داره و می تونه چه آسیب هایی بهت بزنه. طرد شدن از طرف یه سری آدم، حتی اگه اون یه سری ها بچه های مدرسه باشن. یا نمی دونستم که اونایی که به دیگران آسیب می زنن خودشون یه روز اون کسی باشن که آسیب می بینن. چندین برابر بدتر.
من اینارو نمی دونستم و کسی رو اطرافم نداشتم با این مشکلات. اما من صدای خاموش رو دیدم و اونقدر داستانشون قابل لمس بود که انگار واقعا دوستی دارم که ناشنواعه. می دونم که اکثرتون دیدید این انیمه رو چون خیلی معروفه اما برای اونایی که ندیدن: (اگه دیدید اینو می تونید بگذرید از این قسمت) داستان از اونجایی شروع می شه که یه پسر دبیرستانی می خواد خودشو از پل پرت کنه پایین. همه ی کاراشو انجام داده. کلی پول درآورده و صبح اونارو میذاره کنار تخت مادرش. یونیفرم مدرسشو می پوشه و قدم زنون میره سراغ پل. می خواد خودشو پرت کنه ولی منصرف می شه. بعد داستان فلش بک می خوره به سال ها قبل. وقتی که پسر ششم دبستان بود. متوجه می شیم که یه دختر ناشنوا می آد تو کلاسشون و این پسره و چند نفر دیگه شروع می کنن به مسخره کردنش چون نمی تونه بشنوه. اذیتش می کنن و سمعک هاشو پرت می کنن تو سطل آشغال. مدرسه زنگ می زنه به مادر پسره و بهش خبر می دن که پسرش تو مدرسه برای یه دختر ناشنوا قلدری کرده. سمعک ها گرون بودن. مادر با وجود تمام بی پولیشون مجبور می شه خسارت ها رو پرداخت کنه و عذرخواهی کنه. یکم می گذره و بقیه بچه ها شروع می کنن به اذیت کردن پسره. رو میزش می نویسن که گم شه. رو سرش آب می پاشن. دقیقا همون کارهایی که پسره با دختر ناشنوا انجام می داد. بدترش. دوستاشو از دست می ده و برچسب عوضی بودن می خوره رو پیشونیش. می گذره و می گذره و حالا یه پسر دبیرستانی منزویه. کلاس زبان اشاره می ره. اونجا همون دختر ناشنوا رو می بینه و دنیای جفتشون تغییر می کنه.
خیلی خلاصه ی بی مزه ای شد ولی شما به بزرگواری خودتون ببخشید :) بلاخره هرکاری یه اولین بار داره و این اولین بارم بود که داشتم خلاصه می نوشتم برای یه داستان :).
من خیلی دوست داشتم صدای خاموش رو. مدت ها بود می خواستم برم سراغش ولی همش می گفتم مزخرفه. (تجربه ثابت کرده هیچوقت اولین قضاوت های من درباره ی یه فیلم یا انیمه درست از آب در نمیاد!) فیلم خیلی آروم پیش می ره و اوایلش یکم جسته گریختس. یطوری که من اول اصلا نمی فهمیدم چی به چیه قضیه. ولی بعدش اوکی شد. باعث شد علاقه پیدا کنم به زبان اشاره :) قشنگه به نظرم. با اینکه کسی رو ندارم که باهاش حرف بزنم ولی دلم خواست واقعا. لذت بخشه. و باعث شد یکم دقیق تر نگاه کنم به آدمای اطرافم. شاید همین کسی که توی ایستگاه اتوبوس کنارم نشسته روی چهرم یه ضربدر می بینه. شاید گذشته ی خوبی نداشته و شاید داره به این فکر می کنه که چطوری خلاص شه از این زندگی. شاید یه لبخند بتونه نجاتش بده. شاید همکلاسی ما که خیلی ساکته و کسی نمی ره پیشش بشینه، با کنارش نشستن تو زنگ ناهار زندگیش عوض شه کلا. ارزش دوباره دیدن رو داره بنظرم. و خلاصه. عاره دیگه. هرچقدر بگم کمه ازش. اگه ندیدید همین الان دست به کار شید که همین الانشم نصف عمرتون بر باد رفته :))
درباره این سایت