A Glimpse of Life



آن مرتیکه ی کوتوله. که روی میزش تندیس های افتخاری به چشم می خورد. روی کمدش، آقا خرسه پاهایش را تند تند تکان تکان می داد، نگاهش به ساعت بود که از 8:30 رد شده و لحظه شماری می کرد که برود و با همسر و فرزندش شام بخورد. کامیون زرد رنگ که روی میز نشسته بود و به ما نگاه می کرد, چرخ هایش را زیرش جمع کرده بود و منتظر بود که برود بخوابد؛ آخر کامیون خان خیلی به سحرخیزی اهمیت می داد. صندلی های اتاق مرتیکه ی کوتوله, سفت و نا آرام بودند و اصلا به کاناپه های گرم و نرم «خانم موشه» شباهتی نداشتند. میزش آنقدر بزرگ بود که معلوم بود پشت میز نشستن را خیلی زیاد دوست دارد. تند تند پوزخند می زد و چشمانش از خستگی نیمه بسته بودند. مرتیکه ی کوتوله برایم از معایب کوتوله بودن گفت و اینکه دوست دارد جایش را با من عوض کند. برایم از ترس هایم گفت و از همان لحظه که فهمیدم او تمام رازهایی که سال ها پنهانشان می کردم را از من بهتر می داند از او متنفر شدم. از همان لحظه او از «آقای دکتر» توی ذهنم تغییر کرد به «مرتیکه ی کوتوله». شاید خیلی با ادبانه نباشد. اما این دقیقا همان چیزی که با کمک آن یک تصویر خیلی دقیق از او توی ذهنتان می آید. ( اینطور نیست که بخوام قد کوتاه ها را مسخره کنم! اتفاقا من ارادت خاصی به قد کوتاه ها دارم و اصلا در نظرم کوتاه بودن قد عیب نیست -این را به مرتیکه ی کوتوله هم گفتم و خندید!- اما در هرحال از او نفرت شدیدی توی قلبم مانده و جز این لقب برایش لقب دیگری به ذهنم نرسید. ) راستش را بخواهید، مرتیکه ی کوتوله، جز قد کوتاه بودنش، هیچ ویژگی دیگری ندارد. خیلی ریلکس صحبت می کند. لب هایش را موقع صحبت خیلی باز نمی کند. شمرده می گوید. سنش زیاد نیست اما از همین حالا ریزش مو گریبان گیرش شده. مرتیکه ی کوتوله کلی صحبت کرد و از حرف هایش تنها چند جمله یادم مانده. مرتیکه ی کوتوله کسی نیست که دلتان بخواهد سراغش بروید یا به حرف هایش گوش کنید. مرتیکه ی کوتوله از آن هایی است که حقیقت را می کوبد توی صورتتان و دستور می دهد که این حقیقت ها را روزی 30 دقیقه تمرین کنید. 40 دقیقه ای که در هفته کنارش سپری می کنم مانند خوردن چندین لیوان قهوه ی تلخ پشت سر هم است. قهوه ای که حق شیرین کردنش را ندارم.


آنقدر می نویسم و پاک می کنم و می نویسم و پاک می کنم و نتیجه ای نمی دهد و هر روز روی این ها تلنبار می شود و این صدای لعنتی هم هر روز بیشتر از دیروز بی استفاده می ماند که آخرش رودل می کنم. این خط این هم نشان. در حال حاضر تنها چیزی که مرا از منفجر کردن وبلاگ با پست های احمقانه باز می دارد «روز های مرده» است و این امید که فردا باشگاه دارم و آنجا ناخواسته خالی می شوم .

موقع ناهار می نشینم کنار دوستانم. اما انگار ننشسته ام. یعنی توی جمعشان هستم، اما حس نمی کنم کنارشان هستم. قبلا راحت تر می توانستم با هر گروهی بجوشم. بعضی ها باید توی دار و دسته ی خاصی باشند تا احساس آرامش کنند. گروه برایشان مثل یک حباب محافظ است که خیلی کم ازش دور می شوند. من هیچ وقت اینطوری نبودم. همیشه می توانستم راحت از این میز به آن میز و از این گروه به آن گروه سُر بخورم. ورزشکارها، نابغه ها، قرتی ها، بچه های گروه موسیقی و اسکیت بازها. همیشه همه دوستم داشتند و قبولم می کردند. من هم همیشه می توانستم مثل آفتاب پرست خودم را همرنگ کنم. عجیب است که حالا می بینم توی یک گروه تک نفره ام. حتی وقتی با دیگران هستم.دوستانم غذایشان را با حرص و ولع می دهند پایین و به یک چیزی که نشنیدمش می خندند. نه این که عمدا بهشان توجه نکنم، ولی نمی دانم چرا نمی توانم پی حرفشان را بگیرم. صدای خنده شان آنقدر دور است که انگار توی گوشم پنبه گذاشته ام. این حالت همین جور شدید تر می شود. حتی انگار انگلیسی هم حرف نمی زنند و صحبت هایشان به زبان عجیب و من درآوردی دلقک های سیرک دو سولی است. دوستانم به زبان سیرکی حرف می زنند. معمولا من هم همراهی شان می کنم. خودم را قاطی خنده هایشان می کنم که استتارم لو نرود و خیال کنند با دور و بری هایم هماهنگم. اما امروز حوصله ندارم ادا دربیاورم. رفیقم تیلور که حواسش کمی جمع تر از بقیه است، می فهمد آنجا نیستم و یواش می زند به بازویم.

«آهای! از زمین به کِیدِن بوش، کجایی پسر؟»

بهش می گویم: «دور اورانوس چرخ می زنم.»

همه می زنند زیر خنده و بعدش شوخی های فضایی شروع می شود که انگار همه شان هم سیرکی اند، چون من دوباره رفته ام توی هپروت.

#چلنجر دیپ / نیل شوسترمن (یکی از نویسنده هایی که امضا گرفتن از او امری واجب در زندگی ام است.)

پ.ن: این کتاب بیشتر از هر کتاب دیگری لیاقت «پیشنهاد ویژه» را دارد.


بلاخره وقت خداحافظی با پاییز هم رسید. با اینکه در یکی از پست های قدیمی کلی برای رفتنش شادی کردم و آرزو کردم که زودتر برود و دیگر پیدایش نشود، اما راستش را بخواهید حالا از حرف هایم پشیمانم! دقیقا مثل همان وقت هایی که کسی از اعضای خانواده می خواهد برود مسافرت و برای اینکه نشان ندهی چقدر از رفتنش ناراحتی، لجبازی می کنی و اصرار داری که رفتنش اصلا برایت اهمیتی ندارد. خداحافظی هم نمی کنی و می نشینی توی اتاقت. دقیقا همینطور. تنها تفاوتش این است که ما به بهانه ی یلدا، با او خداحافظی می کنیم.

برخلاف تمام غرغرهایم، پاییز فصل مورد علاقه ام است. نه به خاطر اینکه پذیرای تولد من بوده. نه به خاطر اینکه بهترین اتفاق های زندگی ام را پاییز برایم رقم زده. نه به خاطر اینکه بهترین دوستم پاییزی است. نه به خاطر اینکه زیباست. نه به خاطر باران هایش حتی.پاییز فصل مورد علاقه ام است چون برخلاف اینکه خودش خیلی شاد و سرخوش است و غمی هم ندارد، همه آن را فصل جدایی عاشق ها می نامند. فصل غم. فصلی که نه تنها غروب اش بلکه تک تک ثانیه هایش دلگیر است. پاییز فصل مورد علاقه ام است چون نه ته تغاری سال است، نه عروس سال، نه مثل تابستان لحظه لحظه برای آمدنش ثانیه شماری می کنیم. پاییز همان فصلی است که ورودش همیشه فراموشمان می شود آنقدر که درگیر باز شدن مدارس و دانشگاه ها هستیم. پاییز همان فصلی است که هیچکس او را به خاطر خودش نمی خواهد. پاییز همان فصلی است که همیشه یا یک زن گیسو طلایی دل شکسته تصور می شود یا پیرمردی با کمر خمیده و لبخندی غمگین. پاییز همان فصلی است که مورد علاقه ی همه است اما هیچکس او را حقیقتا نمی شناسد. هرکس تصور منحصر به فردی از او دارد و هیچوقت، هیچکس نمی تواند حتی ذره ای شخصیتش را درست توصیف کند. مثلا خودم!

چقدر احمقانه است که فکر کنیم پاییز پسر کم سن و سال بازیگوشی است که به زرد و نارنجی علاقه ی شدیدی دارد و صبورانه می نشیند تمام درخت ها را با رنگ های مورد علاقه اش رنگ می کند! هر وقت حوصله اش سر می رود درخت ها را قلقلک می دهد و برگ هایشان را تماشا می کند که با هر قهقهه، زمین را می پوشانند. دوران بلوغش را می گذراند و با اینکه صبح حسابی سر حال و سر خوش بود اما هنگام غروب به طرز عجیبی دلش می گیرد و ابرها را وادار می کند تا ببارند. فرزند زمستان است و آنقدر لجباز و یک دنده است که نمی خواهد جایش را بدهد به مادرش و هرسال تنها کسی که می تواند او را راضی کند، یلدا است.  مثلا!

به شخصه هیچوقت از ته دل باور نکردم که پاییز این شکلی است. که شلوارک می پوشد و روی برگ ها دوچرخه سواری می کند. که موهایش همیشه آشفته است و برخلاف تابستان که مردی شده برای خودش، شوخی های خرکی می کند و سرخوشانه می خندد. اینطوری نگاهم نکنید. باور نکردم. اما همیشه دوست داشتم که اینطور باشد. دلم نمی خواست پاییز آن زن گیسو طلایی دل شکسته ای باشد که هر سال با وجود هزار جور غصه بیاید و غرغرهای ما را تحمل کند و هیچ نگوید. دلم نمی خواست آن پیرمرد کمر خمیده ای باشد که با وجود پا درد های مکررش حواسش به آلودگی هوا باشد که مرز هشدار را رد نکند. راستش را بخواهید پاییز دل شکسته ترین کسی است که می شناسم. حتی اگر توی ذهنم پسر بیخیالی تصورش کنم. حتی اگر قاطعانه پافشاری کنم که پاییز شاد است و همه اشتباه می کنند و غروب هایش اصلا دلگیر نیست.

پاییز فصل مورد علاقه ام است چون اسراری دارد که گویا قرار نیست هیچوقت برایمان فاش کند. و با اینکه می دانم امشب همگی حسابی دلمان برایش تنگ می شود، اما بیایید کم محلی نکنیم به یلدا. هدفم از همان اول نوشتن چیزی درباره ی یلدا بود. اما آنقدر دلم از پاییز پر بود که یلدا میان  غرغرهایم گم شد! مهم تر از همه. بیایید کم محلی نکنیم به ته تغاری سال. ورودش را خوش آمد بگوییم و با روی باز از او استقبال کنیم. ته تغاری ها دل نازک اند راستش.

چقدر روده درازی کردم! یلدا جان! با وجود اینکه آمدنت به معنای خداحافظی پاییز است، اما تو آنقدر شاد و سرزنده می آیی و آنقدر بی سر و صدا می روی که نمی توانم از دستت دلخور بمانم!. یلدایتان مبارک.


این دیگر یکی از آن «دلخوشی های کوچک» زندگی نیست که همیشه حرفشان را می زنم. این حقیقتا یکی از بزرگ ترین دلخوشی هایی است که می تواند در زندگی کسی پیش بیایید! مثلا دیدار یک انسان فوق العاده بعد از یک سال دوری. دور هم جمع شدن خانواده ی زیادی کوچکتان بعد از یک سال. و به طَبَعیت لبخندهای گرم و ژرفی که صورت همهههه را زینت داده. شوخی های احمقانه و خنده هایی که برای آن شوخی ها زیادی اند. بوی عطرش که تقریبا داشت فراموشت می شد. و می دانید کجایش از همه بهتر است؟ اینکه یادش مانده باشد آن موقع ها با چه چیزی بیشتر از همه خوشحال می شدی و با اینکه همه چیز از آن موقع تغییر کرده اما او هنوز سوغاتی هایی برایت می آورد که وقتی 5 ساله بودی برایت می آورد و خودت هم باورت نشود که هزاران برابر بیشتر از آن موقع ها ذوق زده شوی. و می دانید چه چیزی از این هم بهتر است؟ دیدن لبخند مادرش وقتی به او نگاه می کرد.


احساس عجیبی است. وجودم گُر می گیرد و سلول هایم برای فریاد زدن التماس می کنند. حرارت درونم آنقدر بالا می رود که لباس های چند لایه ام -از صدقه سری سرمایی بودن. و مهم نیست تابستان است یا زمستان- روی تنم سنگینی می کنند. دست هایم مانند سرب سنگین می شوند و زبانم تکان نمی خورد. مسیر هزاران برابر طولانی تر به نظر می رسد و دیدَم آنقدر تار است که می ترسم قدمی بردارم. احساس عجیبی است. راستش را بخواهید، فراموشم شده بود که چقدر آزاردهنده است. کجای این عدالت است که از سخت ترین اتفاقات زندگی ات (و خجالت آور ترینشان) دوباره عبور کنی؟ آن هم وقتی چندین سال پیش با سر افرازی توانستی شکستش دهی؟

او عزیز ترین کسی است که می شناسم.

او تنها کسی است که برای تولدش هفته ها وقت گذاشتم و 3-4 تا کتاب دست چین کردم. -کتابی که نخوانده بود پیدا نمی شد حقیقتا- او تنها کسی است که برای تولدش کتاب هدیه دادم حتی. کتاب، با ارزش ترین چیزی است که می توانم به آن فکر کنم. ( آنقدر با ارزش که بین یک خانه ی ویلایی توی لندن یا یک همچین جایی (که البته همچین چیزی پیش نمی آید هیچوقت) و 20 تا کتاب، انتخاب من بدون حتی یک لحظه مکث، 20 تا کتاب است! ) او از آن دسته آدم هایی است که بی برو برگرد توی زندگی هر کدام از شما پیدا شود، عزیز ترین می شود. از آن دسته آدم هایی که توی ظاهرشان چیزی مشخص نیست. تکه کلامشان عزیزم و رفیقم و این جور چیزها نیست. بیشتر مواقع محلت هم نمی دهد حتی. حتی وقتی داری از اتفاق دیشب برایش تعریف می کنی و صدایت می لرزد، نگاهت نمی کند اما سرش را تکان می دهد و وادارت می کند که تا آخر ماجرا را بگویی و سبک شوی. حتی اگر خودش تا آخر یک بار هم نگاهت نکند! او از آن دسته آدم هایی است که وجودشان ضروری است. از آن دسته آدم هایی که تقریبا هیچ وجه مشترکی ندارید با همدیگر. توی هیچ مورد. اما قرار می گذارید که دیگر گریه نکنید. اصلا. ابدا. به خاطر هیچ بنی بشری. قول مردانه. او از آن دسته آدم هایی است که هیچ کس حتی به ذهنش هم خطور نمی کند که مهربان باشد. از آن دسته آدم هایی که وقتی میان دوست های مشترکتان حرفش می شود و در صدد دفاع از او بی می آیید، چپ چپ نگاهتان می کنند اما جلوی رویش جرئتش را ندارند که در برابر خواسته هایش اخم کنند حتی. او از آن دسته آدم هایی است که هر روز خدا عصبی است. هر روز خدا چشم هایش سرخ است - مدعی است که کم خواب شده - و هر روز خدا توسط دیگران قضاوت می شود. او از آن دسته آدم هایی است که شرط می بندم با تک تک تان که دلتان نمی خواهد سراغش بروید.

می دانم. می دانم چقدر متفاوت تر از بقیه است و می دانم که دغدغه هایش چقدر با ما و بقیه فرق می کند. می دانم که چقدر نسبت به سنش بزرگ تر است و می دانم که چقدر در عذاب است. می دانم. نصیحت های احمقانه بقیه، توی گوشم زنگ می زند هنوز. تاسف هایشان هم همینطور. حرف های از روی ناراحتی اول سال خودم هم همینطور. ولی راستش را بخواهید، از قضاوت هایم پشیمانم. او تا همین چند ماه پیش، یکی از غیر صمیمی ترین انسان هایی بود که می شناختم. یکی از آن هایی که آنقدر بینمان فاصله بود که یک بار هم درست و حسابی صحبت نکرده بودیم. و حالا. - نتیجه ی قضاوت از روی ظاهر و زندگی ظاهری افراد را می بینید؟ - حالا. او عزیزترین کسی است که می شناسم. و دوست شدن با او، یکی از بهترین تصمیم هایی است که توی زندگی نفرت انگیزم گرفته ام!


وقتی می بینم که دبیرستان چقدر آدم را عوض می کند -حالا به خاطر محیطش یا بخاطر بزرگ شدن خود آدم یا هر کوفت دیگری- دلم می خواهد گریه کنم. تغییراتش هم معمولا این است که کمتر می خندند، کمتر کتاب می خوانند، کمتر به دوست های کوچک تر از خودشان اهمیت می دهند، کمتر وقت می ذارند برای بیرون رفتن، حیوان خانگی هایشان را می فروشند، باشگاه را ول می کنند، و جالب اینجاست که بعد از مدت ها کشف می کنی که اصلا این تغییرات بخاطر فشار و سنگینی درس ها نبوده.


من آخر هفته ها رو دوست دارم چون تو، این روزا پیش مادرتی و خوشحالی. من تمام طول هفته برای آخر هفته لحظه شماری می کنم چون تو بی صبرانه منتظر رسیدن این روزی. بعد از آشنایی ما بهترین روز هفته در نظرم، از یکشنبه به پنجشنبه تغییر کرد چون روزی بود که تو بدون استثنا هر هفته منو دعوت می کردی خونتون. من، تو و مادرت. فقط خودمون سه تا. خونه ی مادرت تو خوشحال بودی. می خندیدی. لبخند یک لحظه هم از صورتت پاک نمی شد. تو مادرتو بی هوا بغل می کردی. هی بهش می گفتی که دلت براش تنگ میشه. هی می گفتی که دلت می خواد کلا بری پیش اون زندگی کنی. مادرت به من چشمک می زد، گوشتو می کشید و می گفت: «جلو بابات از این حرفا نزنی دختر».

من شنبه ها رو دوست دارم چون شبش پیش هم خوابیدیم و صبح با هم سوار سرویس می شیم. من صبح زود بیدار شدن و سلام دادن به ماه رو دوست دارم چون ماه منو یاد تو می ندازه. من مادرتو دوست دارم چون هر سری بیشتر از هفته ی قبل تو بغلش فشارت می ده. من مادرتو دوست دارم چون گونمو می بوسه و بهم می گه: «مواظب این بلا باش». من آخر هفته ها رو دوست دارم و وقتی تموم می شه بی صبرانه منتظر هفته ی بعد می مونم.


با کوله باری سنگین به حرکت ادامه می داد. بند بند وجودش می لرزید و پاهایش دیگر توان حرکت نداشت. عصایی را در دستانش محکم گرفته بود، مبادا فکر تسلیم به سرش بزند. پله ها را یکی یکی طی می کرد. خسته بود و دلش برای استراحت پر می کشید اما نمی توانست. نه حالا که تا اینجای راه آمده بود!

بدنش کوفته بود و سرش سنگینی می کرد. داشت تسلیم می شد اما پی در پی با خودش تکرار می کرد:« من می جنگم. من ادامه می دهم. من می جنگم. من ادامه می دهم.» او به خدا امید داشت. به یاری خدا و خدایی اش. پایش را بلند کرد تا قدم بعدی را بردارد که تمام بدنش به یک باره گرم شد. دقیقا نمی دانست به خاطر تاثیر آن جملات بود، یا منظره ی پیروزی یا این واقعیت که دیگر چیزی به پایان راه نمانده است اما هر چه که بود، احساس خوشایندی بود. انگار خدا خودش دستش را زیر پای او گذاشته و او را از سقوط بازداشته بود!

سکوی قهرمانی اکنون نزدیک تر از پیش به نظر می رسید. شانه هایش که تا چند لحظه پیش از فشار راه سنگین شده بود حالا احساس سبکی می کردند. اشک هایی که پشت چشمانش جمع شده بود و اجازه نمی داد که به بیرون راه پیدا کنند حالا دیگر اثری ازشان دیگه نمی شد. احساس توانایی می کرد. فکر تسلیم در پس ذهنش بود. فکر «بیخیال» گفتن و دست از تلاش برداشتن. به یاد تمام روزهای خوب زندگی اش افتاد. به یاد تمام انسان هایی که کنارش بودند. به یاد آن وقت هایی که برای ادامه دادن تشویقش می کردند. به یاد آن دوستانی که از پشت پرده اسمش را فریاد می زدند. به یاد تمام ناامید شدن ها و دوباره ایستادن ها.

عصایش را توی دستش فشار می داد و چشمانش بازِ باز بود. این پله های آخری را باید با چشمانی باز طی می کرد. این پله های آخری را باید تا همیشه به خاطرش می سپرد. این ناامیدی آخر راه، خستگی بیش از اندازه، این خورشیدی که داشت طلوع می کرد و ابرهایی که می رفتند تا راه را برای طلوع خورشید هموارتر سازند.

به خورشید لبخند زد و به ابرها که تسلیم شده بودند نیز همین طور. خدا را هم دید که با دست تنومندش به یاری اش شتافته بود. 90 دقیقه تمام شده بود و او هیچ گاه نمی خواست بازنده باشد. و نبود. پایش را روی پله آخری گذاشت و با آخرین توانش، غول بزرگ مرحله ی آخر را نیز شکست داد. اشکی روی گونه اش غلتید و مثل آدم هایی که از هیجان سکته کرده اند، یک وری خندید.


یکی باید باشه. یکی که با همه فرق کنه. یکی که پزشو به بقیه بدی. یکی که یه چیزی فراتر از بقیه تورو درک کنه. یکی که فراتر از بقیه باهاش راحت باشی. یکی که فراتر از بقیه دوستش داشته باشی. یکی که برات خاص تر از بقیه باشه. یکی که براش خاص تر از بقیه باشی.

یکی باید باشه.

یکی باید باشه.

این جای خالی باید پر بشه.


من خسته ام. از شنیدن حرفای دیگران خسته ام. از خواندن حسرت هایشان خسته ام. از خواندن آرزوهایشان برای برگشتن به دوران دبیرستان خسته ام. از فکر کردن به آینده و ناراحتی برایش خسته ام. از مقاومت برای تغییر خسته ام. من از دوست شدن با آدم هایی که چندین و چندین سال از خودم بزرگ ترند خسته ام. من از وقت گذراندن با خواهر بزرگ ترم خسته ام. من از دوری با آدم های هم سن و سالم خسته ام. من از ایمیل زدن به نیکولا خسته ام. من از درس خواندن خسته ام. من از این یکنواختی خسته ام. من از زمین و زمان خسته ام و اگر می بینید که هنوز اینجا هستم و می نویسم، آهنگ گوش می دهم، تمام شب بیدار می مانم و درس می خوانم، کتاب می خوانم، باشگاه می روم، طراحی می روم، لباس های زردم را می پوشم، موهایم را می بافم و هنوز وقتی یکی را توی خیابان می بینم که نگاهش روی من است به رویش لبخند می زنم، فقط به خاطر این است که او را کنارم دارم. اگر خسته ام ولی هنوز می جنگم فقط به خاطر اوست. به خاطر شماها است که با نظراتتان خوشحالم می کنید. به خاطر مهدیس است که با آن سن کمش همه چیز را بهتر از بزرگ ترها می فهمد. به خاطر اعتماد سما است. به خاطر این است که توی دستان زندگی هنوز هدیه های کوچک پر زرق و برقی دیده می شود که ذوق زده ام می کنند. به خاطر خورشید است که هنوز هم طلوع می کند. به خاطر این است که هنوز آنقدری سرم شلوغ نشده که فاصله ی تاریخ پست هایم به چند ماه بکشد. «آ» جان مرسی بابت حرف قشنگت که بدون شک چیزی جز صداقت نیست. امید آخرین چیزی است که می میرد. :)


توی یکی از کتاب های مورد علاقه ام که بیشتر از چندین بار خواندمش، یکی از شخصیت های فرعی نویسنده بود. او معتقد بود فرشته ای وجود دارد به نام «خلاقیت». معتقد بود فرشته ی خلاقیت، بال هایش را دور او و ماشین تحریرش پهن می کند و آن موقع، زمانی ست که او بهترین قسمت داستانش را می نویسد، ایده برای کتاب جدید به ذهنش می رسد و تا شب، انگشتانش -با کمک بال های فرشته ی خلاقیت- روی ماشین تحریرش پرواز می کنند.

خب. اگر واقعا اینطور باشد. گمان کنم فرشته ی خلاقیت دیگر از دستم ناامید شده باشد. چون اکنون خیلی وقت است که دیگر بال هایش را دور خودم و کیبرد تق تق ایم احساس نمی کنم.


«در آینده می خواهی چه کاره شوی؟» این سوال را از همان وقتی که دست چپ و راستمان را تشخیص دادیم می پرسیدند. از همان وقتی که فرق بین سیاه و سفید را فهمیدیم و دست و پا شکسته و با کمک بزرگترهایمان حرف اول اسممان را نوشتیم. راستیتش چند روزیست که این سوال توی مغزم چرخ و می خورد! سر جلسه ی امتحان. موقع شام خوردن. موقع تمرین قوس عقب. موقع حرف زدن با دیگران. همه جا. و آنقدر این روزها برایم مهم شده که از دستش کلافه شده ام.

زیر همین پست، علایقتان را بگویید و این که می خواهید در آینده چه کاره شوید و اینکه آیا از حالا برایش برنامه ریزی کردید؟

این پست را برای این نوشتم که یک دختر 20 و چند ساله که فوق لیسانسش را هم تمام کرده و خانم مهندس شده با حسرت برایم تعریف می کرد که از اول بچگی به نجوم و فیزیک و اینجور چیزها علاقه داشته اما هیچکس نبوده که در کودکی بارها از او سوال کند که می خواهد چه کاره شود! او هم اصلا فکر نکرده که دوست دارد چه کاره شود و چون خانواده اش گفته اند رفته ریاضی و بعد از آن هم چون رتبه اش خوب بوده رفته کامپیوتر خوانده! و آرزو می کرد که ای کاش کسی آن موقع از او این سوال را می پرسید و تلنگری می شد برای او. بعید می دانم این پست آنطور که من می خواهم تلنگری باشد برای دیگران اما از تمام وجودم امیدوارم این سوال کسی را به فکر فرو ببرد یا یک دفعه یادش بیندازد که رشته اش را دوست ندارد و مثلا کنکور برود یک رشته ی دیگر امتحان بدهد :) البته اینجا خیلی کم آدم غریبه پیدا می شود و همه همان هایی هستید که می شناسمتان و دوستتان دارم. اما خب. از کجا معلوم؟! :)).

 


ای کاش می توانستم اصلا با هیچکس ارتباط برقرار نکنم تا وقتی نیستند دل تنگشان نشوم. با دیدن علایقشان یا با هرچیز دیگری. دلم نمی خواهد چون از الان می دانم که نمی توانم دوام بیاورم. مثل حدیث که از برف متنفر شده. مادرش عاشق برف بود و این اولین برفی است که بعد از مرگش می بارد. هر چقدر هم که تلاش کنم مطمئنا نمی توانم میزان بدی حالش را برایتان توضیح دهم. حدیث داشت دیوانه می شد و ما نمی توانستیم کاری کنیم جز اینکه حواسش را با چیزهای دیگر پرت کنیم. حتی نمی توانستیم برویم پارک، سینما یا هر خراب شده ی دیگری. حدیث داشت دیوانه می شد و ما عین احمق ها داشتیم تلاش می کردیم تا شاید معجزه ای پیش بیاید. حدیث دارد دیوانه می شود و ما هم کم کم داریم از برف متنفر می شویم.


بهار. تابستان. پاییز. زمستان. گل ها شکوفه می دهند. سال نو می شود. ماه ها تغییر می کنند. فصل ها جابه جا می شوند. پادشاهی ها طلوع می کنند و سپس سقوط می کنند. قلم سرنوشت همچنان با سرعتی سرسام آور می نویسد. زمان پیش می رود و پشت سرش را نگاه نمی کند. نسل به نسل همه چیز تغییر می کند. انعکاس شعرهای سروده شده میان ذرات هوا به گوش می رسد. اگرچه امروز کوتاه است، اما آنچه می گذرد جاودانه می ماند. 

بهار. تابستان. پاییز. زمستان. سال ها می گذرند. ماه ها تغییر می کنند. فصل ها جابه جا می شوند. چشم هایی گشوده می شوند و چشم هایی برای همیشه فروغشان را از دست می دهند. و جوانی ما مانند قاصدک رقصنده در باد، می رود و دیگر هیچ گاه باز نمی گردد.


سر هم فریاد می زدند اما آنقدر بلند نبود که به گوش ما که در طبقه ی دوم نشسته بودیم و پنچره مان هم باز نبود برسد. سر هم فریاد می زدند و من گوش هایم را تیز کرده بودم که دختر ناگهان جیغ زد: «دیگه نمی خوام ببینمت» صدایش آنقدر بلند بود که مو به تنم سیخ شد. نگاهم به نگاه «میم» برخورد کرد و در همان حال که یک لبخند مسخره روی لبمان بود به جیغ های پی در پی دختر گوش می کردیم و صدای پسر که بلندتر از دختر فریاد زد: «اهههههه» سپس صدای ترمز لاستیک شنیده شد و دختر که برای آخرین بار جیغ زد. من و «میم» چشم هایمان گرد شد و با حرف «میم» که گفت «مُرد» دوتایی ظالمانه، پقی زدیم زیر خنده.


خانم «ش» شیک پوش است. هیکل ورزشکاری دارد و کمابیش رفتارش مانند مردهاست. خانم «ش» مربی ژیمناستیک است. بیشتر مربی بچه هاست اما به بعضی از بزرگ ترها هم -مثل من- که بست نشستند و چندین ماه از او خواهش کردند و آخر هم ناامید نشدند درس می دهد. دوستش دارم و از صمیم قلب امیدوارم که این احساس دو طرفه باشد. خانم «ش» ازدواج کرده و وقتی خسته می شوم و بچه های کوچک تر را تماشا می کنم که بالانس یا نیم پشتک می زنند، می نشیند کنارم و از شوهرش برایم می گوید. از این که دلش بچه می خواهد اما نمی شود. از این که کارش را دوست دارد اما مزاحم درس خواندنش می شود.

به جرئت می توانم بگویم، خانم «ش» مرا از آن انزوای خودم بیرون کشید. اگر می بینید که برایتان حرف می زنم، اگر می بینید که شوخی می کنم، اگر می بینید که از ارتفاع نمی ترسم، اگر می بینید که ریسک می کنم، اگر می بینید که دیگر کمتر گریه می کنم، اگر می بینید که دیگر آن دختر لوس سابق نیستم که با هر حرفی به او بر می خورد و خیلی چیزهای دیگر، همه شان از صدقه سری خانم «ش» است. خانم «ش» مرا ساخت. منی که در حال حاضر می بینید حاصل زحمات هر روز خانم «ش» است.

آن اوایل که با او آشنا شده بودم حاضر نبودم حتی از یک ارتفاع کوتاه بپرم. حاضر نبودم خودم را رها کنم تا او مرا بگیرد. علاوه بر این که به او اعتماد نداشتم از افتادن هم می ترسیدم. اما حالا در دنیا تنها یک نفر است که می توانم خودم را با خیال راحت به او بسپرم تا هرکاری که دلش می خواهد انجام دهد و آن خانم «ش» است. او همیشه به من می گوید: «دنیا از آن شجاعان است». می گفت این جمله را باید هر روز و هر ثانیه تکرار کنم تا بشود ملکه ی ذهنم. حالا همیشه قبل از پشتک زدن یا هرچیزی دیگری، موقع تمرین یا موقع مسابقه، همیشه این جمله را می گویم. توی زندگی واقعی ام هم همینطور. «دنیا از آن شجاعان است». و هر بار چهره اش یادم می افتد. لبخند بی نقص اش و موی رنگ شده اش. «دنیا از آن شجاعان است». هیکل ورزشکارانه اش و رفتارش که کمابیش مانند مردهاست. «دنیا از آن شجاعان است». علاوه بر اینکه توانایی بدنی اکنونم را مدیون او هستم رفتارم را هم مدیون او هستم. او مهربانی را یادم داد و قوی بودن را. و مهم تر از همه «شجاع» بودن را.

اگر دنبال بهترین الگوی دنیا می گردید یک سری به باشگاه ما بزنید. در آنجا معلم جوانی است که به کودکان ژیمناستیک یاد می دهد. اما اگر بست بشینید و چندین ماه آویزانش شوید، شاید قبول کند که شاگردهای بزرگسالش از یک دانه به دوتا افزایش پیدا کند! یک سری به باشگاه ما بزنید و مهم نیست که چقدر از ارتفاع می ترسید. او بهتان می گوید «دنیا از آن شجاعان است» و یکهو خودتان را موظف می دانید که شجاع باشید چون دنیا از آنِ آن هاست. چون خانم «ش» هم شجاع است و دنیا اکنون از آنِ اوست.


نوشتن درباره ی این ها خیلی. احمقانه است. اما من می گویم. از تمام احساساتم می نویسم. از تمام آن 30 دقیقه های روزانه که نفسم می گیرد اما ادامه می دهم. از تمام آن کارهایی که باید روزانه انجام دهم تا ترسم بریزد. باید بگویم. باید بنویسم و این بار را از روی دوشم بردارم. باید بنویسم و خجالت درباره ی این موضوع را تمام کنم. باید با بیماریم دوست باشم. اگر دوستش داشته باشم او هم دمش را می گذارد روی کولش و می رود سراغ یکی دیگر تا قوی بودن را به او هم یاد بدهد. مرتیکه ی کوتوله راست می گفت. حالا می فهمم. معلم ادبیات هم راست می گفت. هانیه هم راست می گفت. من آنقدر درگیر بودم که حرفشان را نمی فهمیدم اما حالا می فهمم. برای درمان باید از سد عظیمی به نام خجالت کشیدن گذشت. و حالا آنقدر نزدیک است که می توانم به آن چنگ بزنم. اگر تنها یک قدم بردارم.


زمان به عقب برگشته انگار. همان مکان، کنار همان اشخاص، در حال انجام دادن همان کار، لبخندهایی به گرمی گذشته. جای خیلی ها خالیست اما به یادشان هستیم. برایشان دعا می کنیم و خواسته هایشان را بازگو. جایشان خالی است اما یادشان فراموش نشده و نمی شود. اینجا دنیای آرامش است و تا دلتان بخواهد وقت دارید برای درد و دل کردن. اینجا همه اشک می ریزند و دیگر کسی متعجب نگاهتان نمی کند اگر گریه کنید. اینجا همه صمیمی اند در حالی که هیچکس اسم بغل دستی اش را نمی داند!

زمان به عقب برگشته انگار. خاطره ها رهایم نمی کنند. زمان به عقب برگشته و من می دانم مانند خوابی این لحظات می روند بی آنکه استفاده ی درستی ازشان داشته باشم. لحظات می روند و من بی صبرانه در انتظار فرصت بعدی، زندگی را می گذرانم؛ و وفتی زمانَش برسد، دوباره برای زمانی که به عقب برگشته انگار، غصه می خورم.


هیچوقت بابت عشق هایی که نثار دیگران کرده اید و بعدها به این نتیجه رسیده اید که ذره ای برای عشق شما ارزش قائل نبوده اند، افسوس نخورید. شما آن چیزی را که باید به زندگی ببخشید، بخشیدید. و چه چیزی زیباتر از عشق.
هر رنج دوست داشتن صیقلی ست بر روح . با هر تمرین دوست داشتن، روح تو زلال تر می شود. گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند. گاهی نیز آدم هایی را می یابیم که با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند. برخی وقت ها ما آدم هایی را دوست داریم که دوستمان نمی دارند، همان گونه که آدم هایی نیز یافت می شوند که دوستمان دارند، اما ما دوستشان نداریم. به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و همواره بر می خوریم، اما آنانی را که دوست می داریم همواره گم می کنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم!
برخی ما را سر کار می گذارند،‌ برخی بیش از اندازه قطعه گم شده دارند و چنان تهی اند و روحشان چنان گرفتار حفره های خالی است که تمام روح ما نیز کفاف پر کردن یک حفره خالی درون آنان را ندارد. برخی دیگر نیز بیش از اندازه قطعه دارند و هیچ حفره ای، هیچ خلائی ندارند تا ما برایشان پُرکنیم. برخی می خواهند ما را ببلعند و برخی دیگر نیز هرگز ما را نمی بینند و نمی یابند و برخی دیگر بیش از اندازه به ما خیره می شوند. گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را می آراییم. گاه برای یافتن «او» به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز می رویم و همه چیز را به کف می آوریم و اما «او» را از کف می دهیم. گاهی اویی را که دوست می داری احتیاجی به تو ندارد زیرا تو او را کامل نمی کنی. تو قطعه گمشده او نیستی، تو قدرت تملک او را نداری. گاه نیز چنین کسی تو را رها می کند. و گاهی نیز چنین کسی به تو می آموزد که خود نیز کامل باشی، خود نیز بی نیاز از قطعه های گم شده. او شاید به تو بیاموزد که خود به تنهایی سفر را آغاز کنی، راه بیفتی، حرکت کنی. او به تو می آموزد و تو را ترک می کند، اما پیش از خداحافظی می گوید: "شاید روزی به هم برسیم."، می گوید و می رود. و آغاز راه برایت دشوار است. این آغاز، این زایش،‌ برایت سخت دردناک است. بلوغ دردناک است، وداع با دوران کودکی دردناک است، ‌کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست. و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی و می روی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود، اما آب دیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی.


قطعه گم شده - شل‌سیلوراستاین


بین خودمون بمونه اما اونایی که می نویسن رو تو ذهنم یه جور دیگه تصور می کنم. انگار مثلا با همه ی آدما فرق دارن و دنیا رو یه طور دیگه می بینن. بیشتر از بقیه دوستشون دارم. بیشتر از بقیه براشون احترام قائلم. بیشتر از بقیه برام مهمن. اونایی که می نویسن از همون بچگی در نظرم خیلی خارق العاده بودن و خیلی خوبه که هنوز هم در نظرم خارق العاده هستن.


بسیاری از نویسنده های مشهور صاحب تحصیلات عالی و مشاغلی غیر از نویسندگی بوده اند. چخوف پزشک بوده، میخاییل بولگساکف هم همین طور. توماس هریس روانشناس است. سی.اس.لویس استاد دانشگاه بود و کارلوس فوئنتس دیپلمات. آستوریاس هم دیپلمات بود. می شود این فهرست را همین طور ادامه داد، اما یک اشاره برای آدم عاقل کافی است. داستان نویسی جای تحصیلات عالی و درس خواندن را نمی گیرد. در نوشتن موفق تر هستید اگر شغل دیگری داشته باشید و از تجربه های آن در داستان نویسی استفاده کنید.

پ.ن: این متن آنقدر در تصمیماتم برای آینده تاثیر داشت که دلم نیامد اینجا ثبتش نکنم!


اوضاع می توانست از این هم بدتر باشد. اگر هیچوقت با گربه ام آشنا نمی شدم، اگر هیچ وقت نمی نوشتم، اگر تحت تاثیر آدم های اطرافم تمام وقتم را به فیلم دیدن می گذراندم، (فیلم دیدن چیز بدی نیست اما علاقه ی من نیست حقیقتا.) اگر نرمالو نبودم، اگر لذت کتاب خواندن یواشکی را درک نمی کردم، اگر نایاب و دست نیافتنی ام را نداشتم، اگر به زور خواهرم باشگاه نمی رفتم، اگر عزمم را جزم نمی کردم برای وبلاگ زدن، اگر خیلی از آدم های اضافه را حذف نمی کردم، اگر خودم نبودم و با آدم هایی دوست می شدم که یک میلیون کیلومتر با من فاصله داشتند، اگر کسی را نداشتم که دیروقت به او زنگ بزنم تا بیاید دنبالم، اگر سما را کنارم نداشتم، اگر همین چند تا خواننده را هم نداشتم، اگر کسی را نداشتم تا متن هایم را برایم ویرایش کند و هر روز یادآوری کند که منتظر بعدی ها است. اوضاع می توانست از این هم بدتر باشد. می توانست. و من اکنون خوشبخت ترین انسان روی زمینم.


اون بهم می گه «گوش می کنم» و من خیالم راحته از اینکه واقعا گوش می کنه، احساسات واقعیشو بهم می گه، صادقه و مهم تر از همه اینکه حرفامون بین خودمون می مونه. اون بهم می گه «گوش می کنم» و این کلمه ی جادوییه که باعث می شه هرچیزی که تو ذهنمه رو بهش بگم. می خوام بگم آدما متفاوتن. تو با یکی تو یک ماه به جایی می رسی که با یکی دیگه تو سه سال نرسیدی.


خانم موشه می گفت تنها راه درمان این است که درباره اش صحبت کنم تا متوجه بشم چیز خاصی نیست و دیگر ماجرا را بزرگ نکنم. می گفت اگر شخصیت من مانند یک میز پهناور باشد مشکل من تنها یک خودکار روی آن میز است. خانم موشه گفت باید برایتان بنویسم و من هم می خواهم همین کار را انجام دهم. اگر متن های طولانی خسته تان می کند خیلی راحت از این پست بگذرید :)

 

من لکنت دارم. شاید اطرافتان کسی را داشته باشید که لکنت دارد، شاید هم نه. شاید خودتان که دارید این متن را می خوانید هم لکنت داشته باشید، شاید هم نه. اما مطمئنا درباره اش زیاد شنیده اید. بگذارید اول بگوییم که لکنت دقیقا چیست. برخلاف اکثر مردم که گمان می کنند لکنت بخاطر ترس شدید از چیزی اتفاق می افتد، لکنت تنها بخاطر کارکرد اشتباهی نیم کره های مغز است. نیم کره ی چپ مخصوص حرف زدن و چیزهایی از قبیل حل کردن مسائل ریاضی است و نیم کره ی راست موقع شنیدن موسیقی، یا وقت هایی که اضطراب شدیدی دارید شروع به کار می کند. کسانی که لکنت دارند، موقع حرف زدن، همراه با نیم کره ی چپ نیم کره ی راست مغز هم فعال می شود و همین باعث می شود که بعضی کلمات را تکرار کنند. اگر با کسی که لکنت دارد آشنا هستید، اگر دقت کنید مواقعی که مضطرب است، لکنتش شدیدتر می شود.

من از 5 سالگی این مشکل را داشتم و هنوز هم دارم. پیش خیلی ها رفتم و خیلی کارها کردم و هنوز هم دارم خیلی کارها می کنم. تمرین ها و جلسه ها تمامی ندارند. و هر روز هم ترسم بیشتر می شود. اما امروز که خانم موشه این حرف ها را برایم زد جدا تصمیم گرفتم که با لکنت دوست شوم و دوستش داشته باشم. مانند دوست های صمیمی. من تحملش را نداشتم کتابی را بخوانم که نقش اصلی لکنت داشت، من تحملش را نداشتم فیلمی را ببینم که یکی از شخصیت ها با لکنت حرف می زند، من تحملش را نداشتم وقتی مجتبی شکوری آمد مدرسه مان و داستان زندگی اش را تعریف کرد، من تحملش را نداشتم که ببینم چند نفر دارند درباره ی لکنت حرف می زنند. احساس بدی بود.

2 سال پیش لکنتم از بین رفت. تقریبا. همین تابستان بود که کلمه ها ناگهان از ذهنم می رفتند و من یادم نمی آمد چه می خواستم بگویم. همین تابستان نام تمام اطرافیانم یادم می رفت و مجبور می شدم مدام بپرسم که نامشان چیست. همین تابستان بود که بیشتر وقتم را صرف نوشتن کردم. و وقتی ماه مهر آمد، یکهو دیدم دوباره همان احساس های مزخرف لکنت سراغم آمده و نمی توانم صحبت کنم. ترسناک بود. من از تمرین ها نفرت داشتم و دلم نمی خواست دوباره تکرارشان کنم. واقعا ترسناک بود. خانم موشه کمکم کرد. خانم موشه گفت بخاطر ترسم دوباره سر و کله اش پیدا شده. گفت می ترسیدم از اینکه برگردد و واقعا برگشت. دقیقا مانند یک غول. اما حالا دیگر یک غول نیست در نظرم. لکنت داشتن عیبی ندارد. خجالت کشیدن ندارد و لازم نیست بترسم که دیگران درباره ام چه فکری می کنند. لکنت حالا در نظرم کمی هم بامزه است. البته این طرز فکرم از اعصاب خوردکن بودنش کم نمی کند؛ اما به قول خانم موشه درد و رنج با هم فرق دارند. اینکه لکنت داری درد است و اینکه هی بخاطرش به خودت سرکوفت بزنی و ناامید شوی رنج. و حالا که لکنت را دوست دارم دیگر رنج نیست و تنها درد است؛ و درد هم درمان دارد.

 

اگر متن را خواندید، ممنونم. و اگر هم نخواندید، باز هم ممنونم :). نمی دانید چقدر برایم ارزش دارید.


دامن سفیدش در دستان باد می رقصید. موهایش اما زیر پناه کلاهش در س بودند. به هرطرف نگاه می انداخت چیزی جز دشت نمی دید. دشت هایی که تا چند ماه پیش از طراوت و سرسبزی شان خشنود می گشت و هنگام قدم زدن میانشان، تمام غصه هایش فراموشش می شد. دشت هایی که اکنون به دلیل نباریدن باران یا گرمای سوزان یا شاید هم هر دو، دیگر از لطافت سابقشان اثری دیده نمی شد. او یکه و تنها میان دشت های غمگین ایستاده بود. خیره بود به سایبان تابستان های کودکی اش، تنها همدمش، تنها کسی که اجازه می داد بازیگوشی کند و از هر دری برایش صحبت. خیره بود به درخت تنومندی که آن زمان ها تا آسمان قد کشیده بود و حالا انگار با گذر زمان خمیده شده و به پیرمرد بدخلقی می ماند که برای شوق دیدن فرزندانش زمانی طولانی را به انتظار نشسته است. انتظاری که هنوز هم ادامه دارد.

برگ های انبوه و رایحه ی دل انگیز آن زمان ها به یادش آمد و با دیدن درخت کهنسال که و عور شده و لرزان سعی می کند زمان بیشتری برای خودش فراهم کند پلک هایش لرزید. لحظه ای دید چشمانش تار گشت و جای آن درخت، قامت پدرش را دید که به سوی درخت می رفت. آن زمان هم پلک هایش می لرزیدند. پدرش به سوی درخت رفت و دیگر بازنگشت. پلک زد و درختی را دید که کمرش خم شده بود. باد تندی وزید و شاخه های درخت از خشم غرشی کردند. قدم برمی داشت. دامن سفیدش در دستان باد می رقصید. پلک هایش لرزید. پدرش رفت و حتی یک بار هم به عقب نگاه نکرد آنقدر رفت تا دستانش درخت را لمس کردند. پلک هایش لرزید. به درخت تکیه داد و خورشید را تماشا کرد که آرام آرام داشت می رفت. خورشید استوار می رفت و حتی یک بار هم به عقب نگاه نکرد. پلک هایش لرزید. آهسته روی زمین سُر خورد. نگاهش به خورشید بود که دستی را روی شانه اش احساس کرد. سرش را بالا آورد و پلک هایش لرزید. پدرش لبخند زد و او خندید. درخت تنومندی که دیگر ابهت سابقش را نداشت هم خندید انگار. باد، کلاه سفید دختر را همراه خودش برد و دختر در آغوش گشوده شده ی پدرش گم شد.


در میان سرداران مثلی هست که می گوید:

«قبل از اولین حرکت، بهتر است صبر کنید و خوب اوضاع را بررسی کنید.

قبل از یک متر پیشروی بهتر است هزار متر عقب نشینی کنید.»

این یعنی پیشروی بدون جلو رفتن

و عقب راندن بدون استفاده از ابزار جنگی.

هیچ شکستی بدتر از دست کم گرفتن دشمنتان نیست.

دست کم گرفتن دشمن یعنی این که تصور کنیم او بد است؛

به این ترتیب سه گنج خود را نادیده می گیرید

و به دشمن خویش تبدیل می شوید.

وقتی دو نیروی قوی رودرروی هم قرار می گیرند،

پیروزی از آن کسی است که می داند چگونه تسلیم شود.

- تائو تِ چینگ


کوهنوردها می دانند که موقع صعود باید سختی های زیادی را به جان بخرند. می دانند که آن بالا برف شدید مانع شان می شود. می دانند که یک اشتباه کوچک به سقوط و مرگ منتهی می شود. می دانند اما می جنگند. اگر زندگی مانند یک جاده ی طولانی باشد و ما اول راه باشیم، نمی توانیم بنشینیم. پسرفت نمی کنیم اما پیشرفت هم نداریم. باید بلند شویم، قدم برداریم و بجنگیم. باید آن کوهنوردی باشیم که با غرور طلوع خورشید را از بالاترین نقطه ی جهان تماشا می کند. باید آن مبارزی باشیم که می خواهد زندگی را شکست دهد.

زندگی مانند یک جاده ی طولانی است و ما هنوز اول راهیم اما قرار نیست بنشینیم. قرار است برخیزیم. قرار است طلوع خورشید را از بالاترین نقطه ی جهان تماشا کنیم. قرار است زندگی را شکست دهیم. قرار است پیروزیمان را فریاد بزنیم و از داشتنش سرمست شویم. قرار است پیروز میدان باشیم.


دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند. نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت. نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید. اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد. کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد. شاید هم پنجره اش زیاد بالاست و قد من نمی رسد.

با این دیوارها چه می شود کرد؟ می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و می شود اصلا فراموش کرد که دیوار هست و شاید می شود تیشه ای برداشت و کند و کند. شاید دریچه ای، شاید شکافی، شاید روزنی.

همیشه دلم می خواست روی این دیوار سوراخی درست کنم. حتی به قدر یک سر سوزن، برای رد شدن نور، برای عبور عطر و نسیم، برای. بگذریم. گاهی ساعت ها پشت این دیوار می نشینم و گوشم را می چسبانم به آن و فکر می کنم؛ اگر همه چیز ساکت باشد می توانم صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم. اما هیچوقت، همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی کند.

دیوارهای دنیا بلند است، و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار، مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد. به امید آن که شاید در آن خانه باز شود. گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار. آن طرف، حیاط خانه ی خداست. و آن وقت هی در می زنم، در می زنم، و می گویم: «دلم افتاده توی حیاط شما، می شود دلم را پس بدهید».

کسی جوابم را نمی دهد. کسی در را برایم باز نمی کند. اما همیشه، دستی، دلم را می اندازد این طرف دیوار. همین. و من این بازی را دوست دارم. همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار، همین که.

من این بازی را ادامه می دهم. و آن قدر دلم را پرت می کنم، آن قدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند. تا دیگر دلم را پس ندهند. تا آن در را باز کنند و بگویند: بیا خودت دلت را بردار و برو. آن وقت من می روم و دیگر بر نمی گردم. من این بازی را ادامه می دهم.

عرفان نظرآهاری


این سومین سالیه که می تونم بهت بگم «تولدت مبارک». این سومین سالیه که بهت می گم تولدت مبارک و کادویی که از چند ماه قبل با کلی وسواس آماده کردم رو می ندازم تو بغلت و توعم با همون موهای چتری و مژه های بلند نکبتیت بهم می گی «عوضی من» و فقط من می فهمم و فقط من می دونم که این جمله یعنی چی. یادت می آد؟ من ازت متنفر بودم. اون اوایل. دوست هم بودیم ولی من دوستت نداشتم. من هیچی از خودم بهت نمی گفتم. من خجالت می کشیدم بهت بگم چرا گریه می کنم همیشه. من خجالت می کشیدم جلوت گریه کنم. یادت می آد؟ تو از دوستات برام می گفتی و من اوایل فقط شنونده بودم. من نمی گفتم چقدر تنهام و وقتی ناراحت بودم بغلت نمی کردم. یادت می آد چقدر مسخره بازی درمی آوردیم؟ من سه سال راهنمایی رو فقط با وجود تو تونستم تحمل کنم. و هرچقدر که سه سال پیش ما غریبه بودیم حالا نزدیک ترین دوستای همیم. سه سال پیش من هیچکسو با نام هانیه تو زندگیم نداشتم و هیچوقت شیشم اسفند برام روز خاصی نبود. ولی حالا سه ساله که هرکی اسم بهترین دوستمو ازم بپرسه بدون شک اسم تورو می گم. و حالا سه ساله که دارم برای شیشم اسفند برنامه می چینم بیخیال. میدونی که من عمیقا دوستت دارم؛ نه؟ و می دونی که دوست شدن با تو یکی از بهترین تصمیم هایی بود که توی زندگی احمقانم گرفتم؛ نه؟ پس. مرسی که تحملم کردی همیشه. با اینکه من فقط یه دختر لوس احمق بودم. مرسی که همیشه کنارم بودی. در هرشرایط. مرسی. مرسی. مرسی. مرسی. خوشحالم که توی زندگیم دارمت. و. تولدت مبارک عوضی دوست داشتنی من.


دوختن لباس جدید وبلاگم زمان زیادی برد. فرق زیادی با لباس قبلی اش ندارد اما هر چه سعی کردم نتوانستم خودم را راضی کنم برایش بکگراند بذارم یا طرح دیگری را انتخاب کنم. اما با تمام سادگی اش دوستش دارم و امیدوارم شما هم دوستش داشته باشید.


تاریکی همه جا نفوذی دارد و من پناه بردم به زیر پتویم و تند تند نفس می کشم و غلت می خورم و به سکوت گوش می دهم. مگر من همانی نبودم که می گفتم باید مرد میدان باشم؟ مگر من همانی نبودم که با تصمیمشان موافقت کردم؟ مگر من همانی نبودم که اعتقاد داشتم می شود پیروز شد حتی اگر دست نیافتنی باشد؟ سرم را میان دست هایم می گیرم و به کلمات قلمبه سلمبه ای می اندیشم که می خواست از این به بعد توی متن هایم ازشان استفاده کنم. به حال خوبی فکر می کنم که قبل از خواندن پیامش داشتم. حس شادی و رضایتی که ناشی از پیروزی کتنیس بود و گمان می بردم به خاطر وجود این حس، امشب خواب راحتی خواهم داشت و چه بیهوده برنامه هایی که با ذوق چیده بودم همه شان تنها بخاطر یک پیام احمقانه خراب شدند.

از طرفی نمی خواهم پاپس بکشم و از طرفی، رقبایم را می شناسم. آن ها خیلی توی کارشان موفقند و مطمئنم افراد دیگری هم هستند که حتی از آن ها هم بهتر باشند. و از طرف دیگر می دانم که حتی اگر پیروز میدان نباشم، حساسیت زدایی می شود و بعدها کارم آسان تر خواهد بود. اما مشکل اینجاست که انگیزه ای ندارم. برای چه چیزی می خواهم بجنگم؟ برای چه کسی می خواهم ساعت ها وقت بگذارم، به شانس لعنتی ام فکر کنم و بدون مربی تمرین ها را انجام دهم؟ چه قولی به چه کسی دادم تا مجبور باشم برنده شوم؟

دست چپم می پرد و من از جایم بلند می شوم، چون می دانم اگر به پریدنش اهمیت ندهم تبدیل به لرزه می شود و من می ترسم. مسابقات عطش را از روی میز برمی دارم تا ادامه ی ماجرای کتنیس را دنبال کنم تا شاید دوباره پیروز شود و حس شادی گران بهایی که به راحتی از دستش دادم دوباره بازگردد، اما بلافاصله متوجه می شوم که نمی توانم تمرکز کنم و اعصابم خورد می شود. مگر من همانی نبودم که داشتم رویای پیروزی را در ذهنم تجسم می کردم؟ پس چرا حالا دیگر آن رویا یادم نمی آید؟ گوشی ام را برمی دارم و مرحله ی نود و یکم بازی ام را شروع می کنم. باید حواسم را جمع کنم وگرنه می بازم و خسارت جبران ناپذیری اتفاق می افتد. حواسم را جمع می کنم و برنده می شوم. خیره می شوم به صفحه ی گوشی و بلند بلند می گویم: 《بجنگ. بجنگ. حتی اگه دستت بپره، بجنگ. حتی اگه هیشکی جدی نگرفت حرفاتو، بجنگ. حتی اگه گفتن خدا شفات بده، بجنگ. حتی اگه معلم ادبیات هم ناامید شد ازت، بجنگ. حتی اگه رقیبات چندین ساله تو این کارن و قبلا کلی پیروزی داشتن و عملا یه کهنه کار به حساب می آن، بجنگ. حتی اگه مجبور شدی بعدش بری زیر پتوت، بجنگ. حتی اگه خیلی خجالت آور باشه درنظرت، بجنگ. حتی اگه هیشکی کنارت نبود، تو خودتو داری و خودتو و با اینکه به خودت اعتماد نداری اما برات مهمه و هواشو داری و نمی ذاری صدمه ببینه خیلی، پس بجنگ. بذار طعم خوشحالیه واقعی رو احساس کنی و قیافه های حیرت زدشونو ببینی موقع پیروزی، بجنگ. بذار بدونن مشکلات نمی تونن مانعت بشن حتی اگه باعث می شن اونقدر خجالت زده شی که بخوای بمیری، بجنگ.》اشک هایی که همین حالا هم با سرعت راهشان را روی صورتم پیدا کرده اند، کنار می زنم. هق هق لعنتی ام را خفه می کنم و از اینکه هنوز می توانم خودم، خودم را آرام کنم خرسند شده؛ پتو را دوباره روی سرم می کشم و قول می دهم که فردا می جنگم.


تو مسخره بازی در می آوردی تا من بخندم. تو گفتی: کوه ها خراب می شن و طوفان می آد و زله می شه و دنیا خراب می شه و همه می میرن و ما دوتا همینطوری چایی و باقلوا می خوریم و من می گم چقدر چایی داغه و تو تایید می کنی.

تو انتظار داشتی من بخندم تا حال و هوام عوض شه. اما نمی دونستی با این حرفت چیزی رو بهم یادآوری کردی که یه عالمه ارزشش از خنده بیشترعه. :))


می خوام برم جایی که کسی نشناسه منو. می خوام برم جایی که اولین چیزی که ازم می پرسن اسمم باشه. می خوام برم جایی که پر از آدمای تازه باشه و من بعد از آشنا شدن باهاشون ذوق زده شم و شبا به این فکر کنم که یه روزی شاید بتونیم بهترین ها برای همدیگه باشیم. من می خوام برم جایی که آدمایی که می شناسمشون اونجا نیستن و من دیگه لازم نیست کل شب بی خوابی بکشم و بهشون فکر کنم و فکر کنم و آخرش به این نتیجه برسم که جایی که هستم رو دوست ندارم. من می خوام برم جایی که اولین چیزی که ازم می پرسن اسمم باشه و من خوشحال باشم از اینکه این شانسو دارم دوباره، تا دورمو پر از آدمایی کنم که ممکنه چند ماه دیگه یا چند سال دیگه، بشیم بهترین همدم برای همدیگه.

من می خوام فرار کنم از اینجا. برم جایی که همه غریبه باشن. برم جایی که با هیچ جاش خاطره ندارم. می خوام برم پیش کسایی که نمی شناسمشون و بغلشون کنم. من می خوام برم جایی که هیچکس منو نمی شناسه. نمی دونن ترسام چیان، نمی دونن چه حرف هایی برای گفتن دارم، نمی دونن چطوری واکنش نشون می دم در برابر حرفاشون، نمی دونن چند سالمه، نمی دونن علایقم چیه، نمی دونن گربه دارم. می خوام برم پیش کسایی که منو نمی شناسن و به خودم یه شانس دوباره بدم. می خوام دوستشون داشته باشم صادقانه و نمی دونم چطوری، اما از همین حالا می دونم که ناامیدم نمی کنن. آدمایی که منو نمی شناسن خیلی فوق العادن. می دونم. اینو مطمئنم.

می خوام برم پیششون و خاطرات الانمو فراموش کنم. می خوام برم جایی که هیچکس ندونه من کیم و خانوادم کین و تا همین یه روز پیش چه غلطی می کردم تو این دنیای کوفتی. اینطوری شادترم. مطمئنم. اینطوری شبا می تونم بخوابم. اینطوری دیگه دستم نمی پره یهویی. اینطوری همه چی قشنگترعه. اگه فقط برم جایی که کسیو نشناسم و کسی منو نشناسه.


این پست به خاطر این نیست که ازتون راهنمایی می خوام یا حرفایی بودن که تو دلم مونده بودن یا هرچی. اینو نوشتم تا فقط بهش ثابت کنم، اگه بخوام، می تونم.

من تمام تلاشم رو کردم که خودم باشم و در نظر خودم تو این کار موفق بودم. اما همزمان یه احساسی از اون پشت بهم سیخونک می زنه که تمام حرفای من دروغه و من فقط چیزایی رو می گم که در نظر خودم قشنگن و اگه کسی این حرفارو به من بزنه خوشحال می شم و من دارم نقش آدم خوبه رو بازی می کنم و اگه کاری کنم که اونا خوشحال و امیدوار باشن حتی اگه خودم حرفای خودمو قبول نداشته باشم مهم نیست. و حس می کنم اون احساسه کاملا صادقه و من با اینکه قبول کردم صادق بودنشو اما ازش می ترسم. اون داره تمام افکار منو بهم می ریزه و اعتماد بنفسمو می آره پایین و باعث می شه گریه کنم و همه اتفاقات اطرافم هزاران برابر بزرگتر به نظرم برسه بخاطر همین من دیگه خود سابقم نیستم و شبا می ترسم. من شبا اونقدر درباره کارهایی که در طول روز یا حتی کارهایی که چند سال پیش انجام دادم فکر می کنم که می خوام کلمو بکوبونم تو دیوار و تمومش کنم همه چیرو.

قرار گذاشتیم که من هر شب به خودم یه نمره بدم و برای اون بفرستم. اما اون کلی تاکید کرد که قرار نیست خودمو به خاطر کارام سرزنش کنم و فقط قرارعه خودمو از دریچه ی چشم یه معلم ببینم و برای واکنشام، حرفام، عکس العمل هام و اعتمادی که نسبت به بقیه دارم یه نمره برای خودم تعیین کنم. و بذارید بگم. همه ی اون نمره هایی که تا به حال براش فرستادم دروغ محضه. من اصلا تلاشی نمی کنم. اصلا کارهایی که گفته رو انجام نمی دم. اصلا برام مهم نیست که گفته قبل از عصبانی شدن باید به حرفم فکر کنم و به خاطر بیارم که طرف مقابلمو دوست دارم و حرفام باعث می شه صدمه ببینه. برام مهم نیست که باید جلوی آیینه حرف بزنم و اصلا اهمیتی نمی دم که اون منتظر ویسای منه در رابطه با اتفاقات روزانم و من هرشب اونو ناامید می کنم و به جاش یه لبخند براش می فرستم و بهش می گم که حالم خوبه و دارم تمریناتمو انجام می دم.

همین حس دقیقا برای دوستامم صدق می کنه. من حالا اصلا مطمئن نیستم که دوستشون دارم یا نه و گاهی احساس می کنم ازشون متنفرم و فقط دارم نقش بازی می کنم. گاهی شده که قیافمو تو آیینه دیدم وقتی داشتم با انزجار به خانوادم نگاه می کردم. گاهی شده که تا مرز گفتن یه جمله ی فوق العاده افتضاح به دوستام پیش رفتم و لحظه ی آخر خودمو کنترل کردم. گاهی شده که به خودم می آم و به کلماتی که تایپ کردم خیره می شم و با خودم می گم اینا اصلا اون حرفایی نبود که می خواستم بهشون بگم ولی چون می بینم اونا خوشحالن چیزی نمی گم و وانمود می کنم که اونا کلماتی بود که واقعا دلم می خواست بگمشون.

من از این کسی که امیدواره و می گه زندگی رو دوست داره ولی شبا از سایه ی خودشم می ترسه، می ترسم. من از روزی می ترسم که دیگه نتونم شخصیتمو حفظ کنم و یهو به خودم بیام و ببینم تمام اون چیزایی که نگرانشون بودم سرم اومده. من از روزی می ترسم که دیگه صحبت نکنم در طول روز. من از روزی می ترسم که به عقب نگاه کنم و بگم «کاش بیشتر تلاش می کردم» چون به قول اونا من تو بهترین سن اومدم پیششون. من از روزی می ترسم که یادم بره نقشم چی بود و قرار بود چیکار بکنم. من به سوال دختر پرتقالی هر روز و هر روز و هر روز فکر می کنم و فکر می کنم و به جوابی نمی رسم و می ترسم. من از انتشار این پست می ترسم. من از تماس های تلفنی ای که اونا برام ترتیب دادن می ترسم. من می ترسم وقتی اونطوری نگام می کنن و جوری حرف می زنن انگار می دونن دارم دروغ می بافم. من از اینکه اونا می گن منو درک می کنن متنفرم. من متنفرم از اینکه جلسه هامو با چند تا دختر دیگه یکی می کنن و مرتب می گن که «نگاه کن. ایناهم مثل خودتنا. دقیقا عین خودت.» و اونا به روم لبخند می زنن و من فقط نگاهشون می کنم. من متنفرم از اینکه وقتی می فهمن وبلاگ دارم می خوان آدرسشو داشته باشن. من متنفرم از اینکه مرتب بهم می گه «عیبی نداره» چون اگه عیبی نداشت الان من اینجا نبودم.

من می ترسم و از عالم و آدم متنفرم و همه ی کارهامو زیر ذره بین می ذارم و اونقدر فکر می کنم که می خوام کلمو بکوبم تو دیوار. و وقتی شب تموم می شه و صبح می رم سر میز با کتابی توی دستم که مثلا داشتم کل شب کتاب می خوندم در صورتی که حتی یه خطم جلو نرفتم، می خندم و دیگه نمی ترسم و دیگه از چیزی متنفر نیستم و اونقدر خوشحالم که می تونم کل دنیا رو بغل کنم و همین رفتار عجیبم باعث می شه بیشتر و بیشتر فکر کنم یه احمقم.


برای بار دوم یوستین گردر ثابت کرد که نوشته هایش باید جزو پیشنهادهای خیلی خیلی ویژه باشند. اولین کتابی که از او خواندم دنیای سوفی بود. دنیای سوفی، کتابی فلسفی است و حقیقتا، برای خودم، خسته کننده بود؛ و آخرهای کتاب به جایی رسیده بودم که تنها ورق می زدم تا ببینم بلاخره آخرش را چطوری می خواهد تمام کند. اما دختر پرتقالی. خب، دختر پرتقالی یک نامه ی عاشقانه ی بلند بالا از طرف یک پدر به بهترین دوستش است و نامه اش یک جورهایی هم دردناک است و هم امیدوار کننده. اما پیشنهاد می شود. خیلی هم پیشنهاد می شود. کتاب جالبی بود و بعد از اتمامش تمام شب به سوال هایی که توی کتاب پرسیده بود فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم و کمی هم متعجب شدم از اینکه چطور از چنین موضوعی یک کتاب فوق العاده ساخته.

+این هم لینک دانلود کتاب، برای آن هایی که مثل خودم علاقه ی بسیاری به خواندن کتاب آنلاین دارند.


دوستای من تو آینه زندگی می کنن. بهترین و مهربون ترین و بدون نقص ترین دوستام. وقتی می شینم رو به روشون و گریه می کنم سعی نمی کنن الکی دلداریم بدن. بهم می گن که کارم اشتباه بوده و بهم می گن که احمقم اما بعدش دست می ذارن رو شونم و می گن که دیگه نباید این اشتباهو تکرار کنم و من قویم و دیگه گریه بسه و اشکامو پاک می کنن برام. اونا هر وقت می شینم رو به روشون و موهامو شونه می کنم بهم یادآوری می کنن که من الان حالم خیلی بهتره. بهم می گن که من باید قدر زندگیمو بدونم و قدر چیزایی که دارم.

اونا سه تان. اونا توی آینه زندگی می کنن و برام خبر می آرن از اون یکی دنیا. دوستای من تو آینه زندگی می کنن. اونا هم مثل من از دست دوستاشون خسته شدن و ما یه شب همدیگه رو پیدا کردیم و الان سه ساله که بهترین دوستای همیم. من می تونم هرچیزی بهشون بگم و اونا حرفامو گوش می کنن و بهم راهکار می دن. من تمام احساسات درونیمو بهشون می گم و اونا طوری رفتار نمی کنن که خجالت زده شم. ما قدر همدیگه رو می دونیم و حرف همدیگه رو قطع نمی کنیم. ما همیشه و همیشه کنار همدیگه ایم وقتی یکیمون به اون یکی نیاز داره. ما برای موفقیت های همدیگه عمیقا خوشحال می شیم. ما حسودی نمی کنیم به اون یکی. دوستای من همشون تو آینه زندگی می کنن. برام تعریف کردن اون دنیا چطوریه. بهشون گفتم که منم با خودشون ببرن و من خسته شدم از اینجا. اونا اخم کردن و خیلی روراست گفتن که اونجا قشنگ تر و بهتره اما جای تو اینجاست. اونا بهم قول دادن که یه روزی، یکی پیدا می شه که به اندازه ی اونا برام با ارزش خواهد بود. اونا بهم قول دادن که یه روزی دیگه اصلا نمی دونم بی خوابی چی هست. بهم قول دادن که یکی می آد که می فهمه منو و خجالت زدم نمی کنه. اونا بهم قول دادن و از اونجایی که من دوستشون دارم و می دونم دروغ نمی گن، به قولشون ایمان دارم. من منتظر اون روز می مونم و هر روز از خواب بیدار می شم با این امید که شاید امروز اون روز باشه و وقتی شب می شه و شعله ی درونم فروکش می کنه و ناامید می شم باز، می رم پیششون و اونا می گن شاید فردا همون روز باشه و من دوباره امیدوار می شم و دوباره و دوباره و دوباره.

من الان سه ساله منتظر اون روزم و من می دونم که اون روز بلاخره می آد. من به قول دوستام ایمان دارم. من می دونم. اون روز می آد. می آد. می آد.


در اعماق چمنزار، زیر درختِ بید

رختخوابی از چمن، بالشی لطیف و سبز

سرت را بگذار و چشمان خواب آلودت را ببند

وقتی دوباره چشمانت باز شدند، خورشید طلوع خواهد کرد

اینجا امن است، اینجا گرم است

اینجا گل های آفتابگردان محافظ تو خواهند بود

اینجا رویاها شیرینند و فردا آن ها را به واقعیت تبدیل می کند

اینجا جاییست که من تو را دوست دارم

«مسابقات عطش»


آن چه نیاز دارم قاصدکی در بهار است. رنگ زرد روشنی که در عوض نابودی به معنای تولد دوباره است. نوید این که زندگی می تواند ادامه داشته باشد. مهم نیست لطمه هایی که دیده ایم چقدر شدید بوده است، این که دوباره اوضاع می تواند رو به راه شود. و فقط پیتا می تواند همه ی این ها را به من بدهد. بنابراین وقتی زمزمه می کند: «تو دوست ام داری. واقعی یا غیرواقعی؟» می گویم: «واقعی.»


گاهی وقتا فراموش کن کجایی، به کجا رسیدی و به کجا نرسیدی. گاهی فقط زندگی کن. یاد قول هایی که به خودت دادی نباش. شرمنده خودت نباش. تقصیر تو نیست. تو تلاشتو کردی اما نشد. یه وقتایی جواب خودتو نده. هر کی پرسید چرا اینجای زندگی گیر کردی، لبخند بزن و بگو کم نذاشتم، اما نشد. یه وقتایی فقط از زنده بودنت لذت ببر. از بودن کنار کسایی که دوستشون داری و دوستت دارن. از طلوع خورشید، از صدای آواز قمری ها، از باد، باران، از همه لذت ببر.


قبل از هرچیزی بذار تشکر کنم ازت. بخاطر نوشتن یه همچین متن طولانی و قشنگی که تک تک جمله هاش پر از حس خوب بودن و من هر کدومشونو چند بار خوندم تا توی ذهنم بمونن و حسشون کنم قشنگ. احساسی که پشت کلماتت بودن رو من تو هیچ چیز دیگه ای احساس نکردم. نه توی گرمای آغوش اونایی ک دوستشون دارم، نه توی لبخند دیگران، نه توی حرفای احساسیشون، نه هیچ وقت دیگه. من قلبم فشرده شد با خوندن جملاتت و این احساسیه که برای اولین بار از توضیحش عاجزم و فقط می تونم بگم احساس زیبایی بود. من نمی دونم خوشحال باشم از اینکه تو حتی پشت صفحه ی کامپیوترت می تونی احساساتمو درک کنی یا ناراحت باشم چون اگه یه وقت بخوام یه چیزیو پنهان کنم عملا هیچ غلطی نمیتونم بکنم :)). من خوشحالم از اینکه تونستم کاری بکنم که کسی به رنگای توی زندگی اعتقاد پیدا کنه و حتی اگر حالش بده بخاطر شادیای کوچیک زندگیش بخنده. من خوشحالم و خوشحالم و این بهترین چیزی بود که یکی می تونست بهم بده و این بهترین خبری بود که من تو این مدت شنیده بودم و نمی دونی، نمی دونی، نمی دونی، با این حرفات باعث شدی دلم بخواد قوی تر ادامه بدم و دربارش بنویسم و به همه بگم چقدر خوبه وقتی یکی رو کنارتون دارید که دوستتون داره و دوستش دارید و اون براتون متنای طولانی مینویسه و شما دیگه نمی دونید چی باید بگید در جوابش :)) و من این احساسو دوست دارم و من دوست دارم این متنو زودتر بنویسم :))

و در آخر اینکه. من افتخار میکنم به فرشته بودنم. افتخار میکنم به اینکه تونستم کمکت کنم. افتخار میکنم به محبتی که تو صادقانه و از اعماق قلبت بهم دادی. افتخار میکنم بخاطر اینکه چنین متنی نوشتی برام. افتخار میکنم و افتخار میکنم و افتخار میکنم و خوشحالم و این اون احساسیه که قرار نیست هیچوقت فراموشم بشه و احساسیه که قرارعه از این به بعد مواقع سختی بهم امیدواری بده و احساسیه که از همین لحظه رفته جزو اون لیستی که بخاطرشون باید به زندگی ادامه بدم. و. ممنونم بخاطرش.


گولان تروایز عزیزم،

حالت چطور است؟ آیا بلاخره توانستی با ماهیت وجودی زمین کنار بیایی؟ آیا بلاخره توانستی برای خودت یک زندگی آرام بسازی و کنار پلورات عزیز زندگی کنی؟ آخر می دانی، پایان داستان تو بعد از خواندن سه جلد هم مشخص نشد و من همیشه از این حسرت می خوردم که چرا آسیموف از دنیا رفت بدون اینکه جلد بعدی کتاب را بنویسد. آسیموف را می شناسی؟ همانی است که قصه ی قهرمانی ات را برایمان تعریف کرد. همانی است که با قلم فوق العاده اش باعث شد داستان تو ماه ها در رده ی اول پرفروش ترین ها بماند. او را می شناسی؟

تروایز عزیزم، من تا مدت ها دلم برای سفر کردن با تو، در فضا، توی آن سفینه های فرا زمینی فوق العاده تان پر می کشید. تا مدت ها، من می خوابیدم و تو را کنارم می دیدم. با سری بی مو، پیراهنی سفید و شکمی بزرگ؛ هنگامی که چهل و اندی سال داشتی و هنوز هم سرت برای ماجراجویی درد می کرد. تروایز عزیزم، من می خواهم از اینجا بروم. بیخیال طرح هری سلدون یا قانون های احمقانه ی سیاره ات. می دانم کمی خودخواهانه است اما می خواهم لطفی در حقم بکنی. می توانی با سفینه ات بیایی دنبالم و پلورات عزیز را هم با خودت بیاوری؟ می دانم بلیس مخالفت می کند اما تو می توانی او را راضی کنی. هر چه باشد تو سخنگوی سیاره خودتان بودی و برخلاف من، بلدی چطور صحبت کنی. نظرت چیست؟ قبول می کنی؟ اجازه می دهی اولین کسی از زمین باشم که قدم به کهکشان می گذارم؟

با عشق فراوان،

هیچکس.

 

+ ممنون از هلن جان برای دعوت. استارت زننده ی چالش آقا گل عزیز بود.

+ دعوت می کنم از: سحر، کیمیا، آرامم، نبات و هر کسی که می خواهد بنویسد :)


امسال، سال خوبی بود. جدا از تمام بلاهای طبیعی و لحظه های دارچینی بسیار که امید درونم به اندازه یک تار مو شده اما قطع نشده بود. امسال سال خوبی بود. جدا از تمام گریه های شبانه و بی خوابی ها و تمرین های لعنتیِ خسته کننده. امسال سال خوبی بود. جدا از دوستانی که از دست دادم و امیدی که برای آشنا شدن با آدم های فوق العاده داشتم و حالا تنها یک هفته از سال باقی مانده و شلعه ی امیدم آرام آرام دارد از بین می رود. امسال سال خوبی بود. جدا از تمام سختی هایش.

امسال سالی بود که من نوشتن را به طور کاملا جدی دنبال کردم. امسال سالی بود که من دیگر نترسیدم از خودم و صحبت کردن دیگر برایم وحشتناک نبود. امسال سالی بود که من شروع کردم به برنامه ریزی های ساعتیِ غیر رند. امسال سالی بود که من با یک مربی خارق العاده آشنا شدم. امسال سالی بود که من خانم موشه را شناختم. امسال سالی بود که سین را بیشتر شناختم. امسال سال خوبی بود. وقتی خیره می شوم به تقویم و یک روز دیگر را هم خط می زنم و نگاه می کنم به روزهای باقیمانده، قلبم فشرده می شود. من دلم برای امسال تنگ می شود با تمام بدی هایش و با تمام لحظه های دارچینی اش. من دلم برای امسال تنگ می شود و بین خودمان بماند، از سال دیگر می ترسم. از اینکه حالا دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست و من هم دیگر همان آدم سابق نیستم و حالا. اولویت هایم تغییر کرده اند.

با اینکه میلیون ها موضوع دارم که باید درباره شان برایتان بنویسم چون این تنها راهی است که می توانم حرف هایم را بگویم، اما نمی توانم روی صفحه بیاورمشان. خیره می شوم به کیبرد و به تمام چیزهای خوب و بدی فکر می کنم که در این یک سال برایم رخ داد و متوجه می شوم میان این همه اتفاقات، یک چیز تغییر نکرده است: من مانند سال گذشته و سال قبل و سال های قبل از آن، هنوز هم شب ها بلند بلند اتفاقات روز را برای خودم بازگو می کنم و هنوز هم میان مخاطبینم کسی را سراغ ندارم که جایگزین تاریکی و آینه شود.


من به خاطر شغلم پر از داستانم. در همه ی روزهای تدریس بیش از آن که یاد داده باشم، یاد گرفته ام. خاص ترین لحظه ی کلاس ها جایی است که آدم ها شروع می کنند به گفتن داستانشان. ناب ترین لحظات است. گاهی به تلخی ها که می رسند اشک روی گونه هایشان را هاشور می زند، از آن اشک ها که صاحبش خیلی تلاش کرده که نیاید، آبروریزی نکند اما سرازیر شده. شگفت انگیز ترین چیزی که پای داستان هزاران انسان یاد گرفته ام توانایی عجیب و غریب آدمی است در تحمل کردن. و نقش «معنا» در افزایش تحمل آدم ها. اوج کلاس جاییست که انسانی جایی در زندگی در هم شکسته، ویران شده، فرو ریخته اما. اما همچنان با چشم های خیس سرتق به چشم های دنیای بدمصب نگاه کرده است و از رو نرفته. آن هایی که بزرگ تر از زخم هایشان بوده اند. با پاهای مجروح روحشان، هم چنان سرِپا ایستاده اند. حظ می کنیم همه در کلاس وقتی یکی از ما تعریف می کند که چه طور دنیا یک عااااالمه راند گوشه ی رینگ گیرش انداخته و لت و پارش کرده، اما ایستاده تا روزگار لعنتی خسته شده است. تا بلاخره راند او هم رسیده.

دوستی دارم که تنها فرزندش دختری دوازده ساله به نام نازنین، به خاطر سرطان جلوی چشمش آب شد و فوت کرد. در کلاس از خاطراتش با نازنین می گفت که چه طور با هم بازی می کرده اند. نازنین از پشت بابا را بغل می کرده، موهای بلندش را می ریخته دور سر بابای کچلِ حالا مودار، و سلفی می گرفته اند. تعریف می کرد که چه طور روز اول مدرسه با یک مقنعه ی بزرگ نازنینش شبیه یک مثلث کوچک بوده که کیفی پشتش است و. آخرین روز زندگی نازنین، در آغوش پدرش گذشته است. کلی حرف زده اند، گریه کرده اند و خندیده اند. آخرین سلفی را این بار دو تا کچل با هم گرفته اند. نازنین گفته است شب به خیر و خوابیده است و هنوز هم در خواب است. دوستم را دنیا تا می توانسته تکه پاره کرده. له کرده. اندوهگین است. با همه ی سلول هایش اندوهگین است اما تسلیم نیست. «جنگجوی اندوهگین» است. اندوهگین است اما امروز بابایِ کچل ده ها کودک سرطانیست. او می داند بچه های سرطانی را چه طور بخنداند. بلد است یک کودک با سرُمی در دست که بهانه می گیرد را از خنده روده بر کند. چهارسال این کار را برای یک نفر انجام داده است و حالا در جنگ با دنیای لعنتی، طرف بچه هاست. طرفدار دوآتشه ی بچه هاست.

رفقا، دنیا جای بدیست. من دیده ام. شما هم اگر در همین سیاره زندگی می کنید، دیده اید و می دانید. جای بدیست، اما ارزش جنگیدن دارد. دارد اگر معنای مبارزه تان را بیابید.

"مجتبی شکوری"


دنبال یه کتاب نسبتا کوتاه با موضوع ساده و فضای آروم می گردید؟ کتابی که احساساتتون رو مورد حمله قرار بده؟ کتابی با یه قلم کاملا معمولی و یه داستان معمولی تر اما پردازشی فوق العاده؟ "یکی برای خانواده ی مورفی" رو بخونید :)

پ.ن: من هنوزم وقتی به صفحات آخر کتاب فکر می کنم نمی تونم جلوی خودمو بگیرم که زار زار گریه نکنم.


قبلا فکر می کردم که وقتی مردم عاشق می شوند، در جایگاهی قرار می گیرند که باید قرار می گرفتند و پس از آن هیچ حق انتخابی ندارند. شاید این موضوع در ابتدا صحت داشته باشد، اما اکنون دیگر صحت ندارد. من عاشقش شده ام. اما ماندنم با او به این خاطر نیست که نمی توانم با کسی دیگر باشم. با او می مانم، چون خودم این را انتخاب می کنم. هر روزی که بیدار می شویم، هر روزی که با یکدیگر دعوا می کنیم، یا به هم دروغ می گوییم، یا همدیگر را ناامید می کنیم. باز هم بارها و بارها انتخابش می کنم و او نیز مرا انتخاب می کند.

ناهمتا - جلد سوم - هم پیمان


من هیچوقت نمی دونستم ناشنوایی چقدر می تونه بد باشه. یا هیچوقت نمی دونستم رها شدن دقیقا چه معنایی داره و می تونه چه آسیب هایی بهت بزنه. طرد شدن از طرف یه سری آدم، حتی اگه اون یه سری ها بچه های مدرسه باشن. یا نمی دونستم که اونایی که به دیگران آسیب می زنن خودشون یه روز اون کسی باشن که آسیب می بینن. چندین برابر بدتر.

من اینارو نمی دونستم و کسی رو اطرافم نداشتم با این مشکلات. اما من صدای خاموش رو دیدم و اونقدر داستانشون قابل لمس بود که انگار واقعا دوستی دارم که ناشنواعه. می دونم که اکثرتون دیدید این انیمه رو چون خیلی معروفه اما برای اونایی که ندیدن: (اگه دیدید اینو می تونید بگذرید از این قسمت) داستان از اونجایی شروع می شه که یه پسر دبیرستانی می خواد خودشو از پل پرت کنه پایین. همه ی کاراشو انجام داده. کلی پول درآورده و صبح اونارو میذاره کنار تخت مادرش. یونیفرم مدرسشو می پوشه و قدم زنون میره سراغ پل. می خواد خودشو پرت کنه ولی منصرف می شه. بعد داستان فلش بک می خوره به سال ها قبل. وقتی که پسر ششم دبستان بود. متوجه می شیم که یه دختر ناشنوا می آد تو کلاسشون و این پسره و چند نفر دیگه شروع می کنن به مسخره کردنش چون نمی تونه بشنوه. اذیتش می کنن و سمعک هاشو پرت می کنن تو سطل آشغال. مدرسه زنگ می زنه به مادر پسره و بهش خبر می دن که پسرش تو مدرسه برای یه دختر ناشنوا قلدری کرده. سمعک ها گرون بودن. مادر با وجود تمام بی پولیشون مجبور می شه خسارت ها رو پرداخت کنه و عذرخواهی کنه. یکم می گذره و بقیه بچه ها شروع می کنن به اذیت کردن پسره. رو میزش می نویسن که گم شه. رو سرش آب می پاشن. دقیقا همون کارهایی که پسره با دختر ناشنوا انجام می داد. بدترش. دوستاشو از دست می ده و برچسب عوضی بودن می خوره رو پیشونیش. می گذره و می گذره و حالا یه پسر دبیرستانی منزویه. کلاس زبان اشاره می ره. اونجا همون دختر ناشنوا رو می بینه و دنیای جفتشون تغییر می کنه.

خیلی خلاصه ی بی مزه ای شد ولی شما به بزرگواری خودتون ببخشید :) بلاخره هرکاری یه اولین بار داره و این اولین بارم بود که داشتم خلاصه می نوشتم برای یه داستان :).

من خیلی دوست داشتم صدای خاموش رو. مدت ها بود می خواستم برم سراغش ولی همش می گفتم مزخرفه. (تجربه ثابت کرده هیچوقت اولین قضاوت های من درباره ی یه فیلم یا انیمه درست از آب در نمیاد!) فیلم خیلی آروم پیش می ره و اوایلش یکم جسته گریختس. یطوری که من اول اصلا نمی فهمیدم چی به چیه قضیه. ولی بعدش اوکی شد. باعث شد علاقه پیدا کنم به زبان اشاره :) قشنگه به نظرم. با اینکه کسی رو ندارم که باهاش حرف بزنم ولی دلم خواست واقعا. لذت بخشه. و باعث شد یکم دقیق تر نگاه کنم به آدمای اطرافم. شاید همین کسی که توی ایستگاه اتوبوس کنارم نشسته روی چهرم یه ضربدر می بینه. شاید گذشته ی خوبی نداشته و شاید داره به این فکر می کنه که چطوری خلاص شه از این زندگی. شاید یه لبخند بتونه نجاتش بده. شاید همکلاسی ما که خیلی ساکته و کسی نمی ره پیشش بشینه، با کنارش نشستن تو زنگ ناهار زندگیش عوض شه کلا. ارزش دوباره دیدن رو داره بنظرم. و خلاصه. عاره دیگه. هرچقدر بگم کمه ازش. اگه ندیدید همین الان دست به کار شید که همین الانشم نصف عمرتون بر باد رفته :))


موفقیت احساس خوبی داره. اینکه به قولایی که به خودت می دی عمل کنی احساس خوبی داره. و می دونید چی بیشتر از همه باعث می شه احساس خوبی داشته باشم؟ اینکه من دیشب مطمئن بودم که دیگه قرار نیست خورشیدو ببینم ولی تونستم. همین دلیل خیلی خوبی نیست برای خوشحال بودن؟


سال ها از اون موقع می گذره که من عید رو به دوستای وبلاگیم تبریک می گفتم. اونایی که قبل از اینجا تو میهن بلاگ بودن خبر دارن که چقدر اوضاع اونجا با اینجا متفاوت بود. من به وبلاگای بیان سر می زنم و پستاشونو می خونم و قیافم بعد از خوندن پستای عیدشون دقیقا به همین وضعیته: o_o! و تنها چیزی که می تونم بگم اینکه واوووو! اینجا چقدر خوبههه. و من واقعا خوشحال می شم که ما کلی نویسنده داریم اینجا و دلم می خواد همه ی آرشیوهاشونو بخونم! و همه ی اینا باعث میشه بیشتر خوشحال شم از اینکه اومدم اینجا و حالا یکی از بیانی ها محسوب می شم. بگذریم. اصل قضیه اصلا اینا نبودن!

کمتر از یک ساعت دیگه سال تحویل می شه. سال نو با اینکه قرارعه یه تلنگری باشه برای اینکه خودمون رو نو کنیم به اصطلاح، اما امسال برای من هیچ خبری از نو شدن نیست. نه اتفاق تازه ای، نه چیزای جدید. حتی وبلاگمم مقاومت کرد از اینکه لباس نو بپوشونم بهش.

امیدوارم، امسال، سالی باشه پر از چیزای هیجان انگیز. پر از اتفاقای خوب و کلی آدمای جدید. امیدوارم امسال بتونیم یه قدم برداریم توی این جاده ی پیچ در پیچ که انتهاش هم معلوم نیست. من که رشته ی مورد علاقه ندارم اما امیدوارم خدا همونیو بذاره جلوم که برام بهترعه. و من بهش ایمان دارم و می دونم که اون بهترین هارو می ذاره جلوم. مثل راهنمایی که اولش مقاومت می کردم اما الان می فهمم که اون واقعا بهترین جا برای من بود و من خوشحالم بابتش. من قرارعه تمام تلاشمو بکنم امسال. قرارعه تمرینامو سروقت انجام بدم و قرارعه شجاعت داشته باشم. مثل تریس.

براتون بهترین آرزوها رو دارم. نمی دونم سال دیگه همین موقع آیا باز هم دور همیم و پستای عید همدیگه رو می خونیم یا نه، اما به نظرم این یکی از بزرگ ترین خواسته هامه برای سال جدید. که بیان همونی بمونه که الان هست و هر وقت به پنلم سر می زنم یه ستاره اون بالا اومده باشه که نشون می ده هنوز هم کسایی هستند که می نویسن. و با تمام وجود آرزو می کنم بیان نشه مثل میهن بلاگ. یه سرور خالی با وبلاگایی که آخرین پستشون مال اردیبهشته.

نمی دونم سفره می چینین یا نه، اگرم نمی چینین مهم نیست. فقط امیدوارم لحظه ی سال تحویل مثل من فراموش نکنید آرزوهاتون رو. یه دعای خیلی قشنگی هست که مجتبی شکوری (فکر کنم این دهمین باریه که دارم اسمشو می برم تو وبلاگ! مشخصه خیلی تحت تاثیرشم یا چی؟ D:) هر سال می گه و خیلی قشنگه و دلم می خواست شما هم بخونیدش: خدایا به ما کمک کن تو سال جدید، چیزی که می تونیم عوض کنیم رو عوض کنیم، جرئتشو داشته باشیم چیزی که می تونیم تغییر بدیم رو تغییر بدیم. و جرئتشو داشته باشیم چیزی که نمی تونیم تغییر بدیم رو بپذیریم.

ممنونم به خاطر تک تک کامنت ها و حرف های قشنگتون، به خاطر اینکه می اومدید و می خوندید و با حرف هاتون بهم امید می دادید. مطمئنم که نمی دونید چقدر دوستتون دارم. تک تکتون رو. براتون آرزو می کنم تو سال جدید، همیشه خندون باشید. امیدوار باشید. بجنگید و وقتی سال دیگه همین موقع، نشستید پای سفره هفت سین ۱۴۰۰، یه نگاه به گذشته بندازید و با تمام وجودتون بگید که ۹۹ فوق العاده ترین سال زندگی تون بود.

سال نو مبارک :)


ممنون از شارمین بابت چالش فوق العادش و ممنون از آرامم برای دعوت :)

1. اومدم بیان. جایی که حتی بهش فکر هم نمی کردم چون من هیچ وقت پست هام رو خودم نمی نوشتم توی وبلاگ های قدیمیم. (در واقع من اصلا سمت نوشتن نمی رفتم)

2. وقتی خانوم موشه بهم گفت که من سال دیگه همین موقع از شرش خلاص می شم.

3. قوس عقبم رو کامل کردم.

4. از نمایشگاه کتاب نزدیک به 18 تا کتاب خریدم که دوتا مجموعه بینشون بود. (تازه این جدا از تموم اون کتاباییه که الکترونیکی تو کیندلم خوندم)

5. می دونم این خیلی کلیه و قرار بود کلی ننویسیم اما من بعد از تموم کردن هر کتابی که می خونم یه لبخند بزرگ می شینه رو لبام و این لبخند بزرگ امسال حدودا 81 بار تکرار شد و خیلی ظلم بود در حقشون اگه اینجا اشاره نکنم. (این درباره تموم کردن انیمه ها و مانگاها هم صدق میکنه البته)

6. گربم که یه گربه ی وحشیه و به هیچ عنوان نمی ذاره نازش کنم یا بغلش کنم یا هرچی، اون شبی که تاریک بود و ناامید بودم اومد روی شکمم خوابید.

7. منو یادش بود و یادش بود که چقدر شکلاتای محل کارشو دوست دارم و برام سه بسته ی بزرگ شکلات فندقی آورد.

8. زنگ ناهار آخرین دوشنبه ای که مدارس بخاطر کرونا تعطیل نبود، میون جمع دوستایی که اندازه یه دنیا برام ارزش دارن، جرئت حقیقت بازی کردیم و خیلی یهویی تصمیم گرفتیم زنگ بعد ناهارو نریم کلاس. (البته که آخرشم عملی نشد چون اینجا خارج نیست که بتونی مدرسه رو بپیچونی - یا ژاپن نیست که جای کلاس بری پشت بوم با پسری که دوستش داری - اما همون تئوری هایی که می ساختیم خیلی خنده دار بود و خوش گذشت کلی)

+ (این یکی همین الان اتفاق افتاد و خیلی خوشحالم کرد جدی جدی :)) این پست رو نوشتم و منتشرش کردم و همون لحظه دیدم دعوت شدم :) و این خیلی قشنگ بود :))

شما هم لبخندهاتون رو بگید :): deniz و little pumbkin، کیمیا، بی قفس، سحر و هرکی که میخواد بنویسه.


انگار همین دیروز بود. من و تو، عصبی در طول اتاق قدم می زدیم و غیبت می کردیم. آرزوهایمان را به نوبت می گفتیم و از یکدیگر قول گرفته بودیم که تا تحویل سال کار دیگری انجام ندهیم. نگاهمان به ساعت بود و هیجان داشتیم. آن موقع، من خیلی ها را که اکنون توی زندگیم هستند، نمی شناختم. آن موقع، من وبلاگ بیانم را نداشتم. آن موقع، من 81 کتابی که حالا توی لیست کتاب هایم هستند نخوانده بودم. آن موقع، من قدرَت را نمی دانستم. ما خیره بودیم به یکدیگر و چرت و پرت گویان طول اتاق را طی می کردیم. انگار همین دیروز بود. تو موهایت بلند بود و می گذاشتی من ببافمشان. من موهایم کوتاه بود و تو آن ها را برایم حالت می دادی. انگار همین دیروز بود. تو لپ تاپی که حالا خیلی دوستش داری را نداشتی و من هم کیندلم را. خانواده هایمان طبقه ی پایین نشسته بودند و آرام گپ می زدند و ما این بالا نزدیک بود از شدت خنده گریه کنیم.

دست یکدیگر را گرفتیم و طول اتاق را طی کردیم. قدم زدیم و خندیدیم. آرزوهایمان را روی دست دیگری نوشتیم و دیوانه بازی درآوردیم. لحظه ی تحویل سال، ما لباس عیدمان را خامه ای کرده بودیم و عین خیالمان هم نبود. یادت می آید؟ ما نگران سرزنش و عصبانیت مادرهایمان نبودیم. تو تمام صورتم را شکلاتی کردی و من هم با قلمو پیراهنت را رنگی کردم. باقیمانده همان رنگ هایی که بعد از ظهرش دوتایی تخم مرغ ها را رنگ کرده بودیم. یادت می آید؟ ما شاد بودیم و لحظه ی تحویل قول دادیم که همیشه کنار هم بمانیم. همیشه بهترین دوستان هم باقی بمانیم. حتی اگر یکی آمد توی زندگی مان که خیلی دوستش داشتیم. یادت می آید؟

انگار همین دیروز بود.

انگار همین دیروز بود.

انگار همین دیروز بود.

حالا یک سال از آن موقع می گذرد و من تخم مرغ های امسال را می گذارم جلویم، لپ تاپ را روشن می کنم و تو را می بینم که مایل ها با من فاصله داری اما توی دستانت تخم مرغ و قلمو دیده می شود و من کنترل می کنم اشک هایی را که می خواهند دل تنگی ام را به رخت بکشند اما تو با نامردی تمام قول گرفته بودی که گریه نکنم بخاطر رفتنت و من هم کسی نبودم که قولم را زیرپا بگذارم و تو هم این را می دانستی. تو من را بهتر از هر کس دیگری می شناختی.

تخم مرغ ها را رنگ می کنیم و قرار می گذاریم تمام شب تا لحظه ی تحویل بیدار بمانیم و از هر دری صحبت کنیم. به یاد قدیم ها. من لبخند می زنم و می گویم پایه ام. تو می گویی: «عوضی وقتی من نبودم پایه ی یکی دیگه نبودی که؟» می خندم و می گویم که نه. تو هم خیالت راحت می شود که در نبودت کارهای مشترکمان را با کس دیگری انجام ندادم. سراغ آن کتاب هایی که دوتایی خوانده بودیم نرفتم. به مدرسه ی قبلیمان سر نزدم. نگذاشتم کسی صورتم را شکلاتی کند و نگذاشتم کسی از من عکس بگیرد.

می خندیم و از هر دری صحبت می کنیم. قرار هایمان را می گذاریم برای ویدیو کالِ بعدی. خداحافظی می کنیم و من در لپ تاپم را تقریبا می کوبم و پرتش می کنم آن گوشه. لباس عید پارسالم که پر از جای رنگ است - و هیچ وقت دلم نیامد بشویمش - را می پوشم. قدم ن طول اتاق را طی می کنم و با این وسوسه که از پنجره فریاد بزنم "هیچکس برای من مثل تو نیست" مقابله می کنم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دست نوشته های بانوی انرژی مثبت فناوران شهر امن کلینیک تخصصی کاشت مو طب هیر دانلود رایگان فیلم های روز دنیا با لینک مستقیم حامیان دکتر مهدی امیدیان دهکردی پیام نو استاد محمد تقی هادی زاده پایگاه اطلاع رسانی ارتش ALI